تازه نوشته ام داغ بخوانید

شعر کوتاه عاشقانه

تا دیر نشده با من حرف بزن برایم از خدا بگو شاید ایمان آوردم کلماتت سخت معجزه می‌کنند ✍️بهاره عبدی

داستان کوتاه « گاومون زایید!»

صبح بود و خروس قوقولی کنان نوید یک روز تازه را می‌‌داد. نور خورشید وحشیانه از پنجره‌ی کوچک، چند متری از طویله را محاصره کرده بود. هر کدام از

چرا کتاب باید تو را بطلبد؟

تو می‌آیی چند خط اول کتاب را می‌خوانی و با خودت می‌گویی عجب شروع کسل‌کننده‌ای، من از این کتاب خوشم نیامد. یا نه خودت را متقاعد می‌کنی که از

من و مرگ

امروز داشتم به پیری خودم فکر می‌کردم، همون سنی که خودم می‌دونم امروز فرداست که مرگ سراغم میاد. به این فکر کردم چطوری مرگ رو می‌پذیرم که، یاد ترم