چرا کتاب باید تو را بطلبد؟

تو می‌آیی چند خط اول کتاب را می‌خوانی و با خودت می‌گویی عجب شروع کسل‌کننده‌ای، من از این کتاب خوشم نیامد. یا نه خودت را متقاعد می‌کنی که از روی چند خط اول قضاوت نکن و ادامه بده. بعد هی می‌خوانی و میبینی اصلن حوصله‌ی این فضا را نداری و هر چقدر هم برای خودت دلیل می‌آوری که نه من کتاب‌ها را نصفه نیمه ول نمی‌کنم، من اهل این حرف‌ها نیستم و اینجور صحبت‌ها، اما دست آخر می‌بینی اهل اینجور حرف‌ها هستی و کتاب را هم می‌بندی و میروی سراغ کتابی دیگر.
و یا عکس این ماجرا هم ممکن است. اینکه تا کتابخانه‌ات را یک دور دید میزنی که از بودنشان فیض ببری یک هو، یک کتاب مچت را می‌گیرد و مدام به تو چشمک می‌زند که بیا و من را بخوان. باور کن اگر همین لحظه من را بخوانی، به نفعت است و کاری می‌کند حتی روی کتابهایی که داری میخوانی هوو بیاوری و باهاشان موازی خوانی کنی.
نمی‌دانم من فکر می‌کنم هر زمان که دلمان خواست نمی‌توانیم هر کتابی را بخوانیم، حالا ممکن است به اجبار چیری را هم بخوانیم اما، آنطور که باید کتاب را نمی‌فهمیم. به عبارتی خود کتاب‌ است که به ما می‌گویند که مثلن امروز من را بخوان و یا نه بگذار زمانی که به آن سطح از آگاهی رسیدی یا آن زمان که خودم مصلحت دانستم که به ساحت مقدسم قدم بگذاری، من را بخوان.
البته این دلایل را، من به کتاب‌ها نسبت می‌دهم. شاید آن‌ها دلایل خاص خودشان را دارند. مثلن آن لحظه از تیپ و قیافه‌ی تو خوششان نمی‌آید یا نه فعلن خسته‌اند و میل به حرف زدن ندارد و هزاران دلیل دیگر که خودشان می‌دانند و نویسنده‌شان.
اصلن اگر جور دیگری قضیه را نگاه کنیم شاید این کتاب‌ها نیستند که حرف می‌زنند بلکه، نویسنده‌ است که کتابش را مانند معبد مقدسی می‌بینند که باید با آداب خاص و در زمان مناسبی، به زیارت آن معبد مقدسش بروی. البته به‌شان حق می‌دهم که نگذارند افراد هر طور که دلشان خواست با نوشته‌هایشان برخورد کنند.
همین است که گاهی تا سراغ کتابی می‌روی فوری یا دل‌زده‌ات می‌کند یا نه در همان نگاه اول حتی با دیدن جلدش می‌خواهی او را سریعتر بخوانی. نمی‌دانم شاید این مسئله برای شما هم اتفاق افتاده باشد که کتاب‌ها باید تو را بطلبند، وگرنه زمین و آسمان را هم به هم بدوزی نمی‌توانی چند خط بیشتر از آن‌ها را بخوانی.
صد سال تنهایی جزو اولین کتابهایی بود که متاسفانه زمانی خواندمش که مرا نطلبیده بود و تا چند خط اول را خواندم درش رابستم و گذاشتم روی طاقچه و هنوز هم مارکز عزیز مرا برای زیارت کتابش نطلبیده!

✍️بهاره_عبدی

به اشتراک بگذارید
اشتراک گذاری در facebook
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در twitter
اشتراک گذاری در telegram
اشتراک گذاری در linkedin
پست های مرتبط

2 پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *