تازه نوشته ام داغ بخوانید

داستانک « یاد او»

تلفن قدیمی را از کشوی میزش برداشت. _ الو مادر بزرگ ! _ امشب دلم خیلی گرفته، از اون دل گرفتنا که خودتم نمی‌دونی دلیلش رو. کسی نیس باهاش

داستانک « قطعه‌ی گم شده»

فرشته مسئول شکل دادن هیبت انسانی بودند. خدا به آنها فرمان می‌داد که هر قطعه را کجا بگذارند. عین جور کردن یک پازل چند بعدی. آن دو فرشته فرمان

شعر کوتاه

حجم نگاهت، شعرهایم را از وزن انداخت اکنون مشتی کلام درون دفترم افتاده‌اند بی‌صدا ✍️بهاره عبدی

شعر «بگذار چشمانت را بخوانم»

چشمانت کتابها‌ی خوانده نشده‌اند بگذار چشمانت را بخوانم بگذار اولین خواننده‌ی آنها باشم بی‌شک چشمانت سبک رئالیسم جادویی را دارند همانقدر جادویی همانقدر سورئال و همانقدر واقعی من عاشق

داستانک «توپ و دیوار»

توپ و دیوار آفتاب، مورب به کوچه‌ی پهنی می‌تابید و بچه‌ها زیر نور آن، گل‌کوچک بازی می‌کردند. بعدِ چند ساعت که بچه‌ها خسته‌ شدند، توپ را زیر سایه‌ی دیواری،