یادداشت روزانه ۸

یکی از خاطره‌های شیرینی که از دوران مدرسه تا به اکنون با من مانده، خاطری دیوانه‌‌انگاری من و سحر است. زنگ کلاس که به صدا درمی‌آمد، بچه‌ها قبل از ورود معلم خیلی شلوغ‌بازی درمی‌آوردند. هیچ کس سر جایش نبود، یکی روی میز معلم، یکی روی میز تحریر، چند نفر روی سکو و خلاصه که دو نفری که مثل همیشه ساکت سر جایش نشسته بودند تا معلم بیاید، من و سحر بودیم! البته ما طور دیگری شیطنت می‌کردیم. می‌آمدیم و می‌گفتیم که به این دانش‌آموزان به چشم دیوانه نگاه کنیم. اینطور می‌شد که ما فقط نگاهشان می‌کردیم و خدا می‌داند که از آنها چه حرکت‌هایی سر نمی‌زد و ما تمام این حرکات را به پای دیوانه بودنشان می‌گرفتیم. البته در میانشان بودند که از این توطئه بو می‌بردند و با خود می‌گفتند که «چرا ما دوتا داریم می‌خندیم»؟ چون ظاهرن چیز خنده‌داری وجود نداشت اما باطن قضیه فراتر از آن بود که آن‌ها می‌دانستند و عمرن اگر کسی می‌دانست علت این خنده‌ی ما چیست. فقط طبیعی بود که ازمان ناراحت می‌شدند. یادم می‌آید دوستم نرگس، از اینکه چیزی به او نمی‌گفتیم عصبانی شد و قهر کرد. هنوز هم آن نگاه‌های شیطنت‌آمیز سحر را به‌یاد دارم که بعد از دیدن یک حرکت بامزه از طرف بچه‌ها، به من زل می‌زد و از چشمان شیطنت‌آمیزمان شلیک خنده رها می‌شد. الان که فکر می‌کنم آن زمان چه ذهن خلاق خوبی داشتیم. این مسئله الان هم خیلی می‌تواند کاربرد داشته باشد. مثلن جایی که حوصله‌ات سر می‌رود همه کس، حتی خودت را دیوانه فرض کن آنوقت می‌بینی تمام چیزها و اصلن تمام دنیا مسخره به نظر می‌آید!

✍️بهاره عبدی

به اشتراک بگذارید
اشتراک گذاری در facebook
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در twitter
اشتراک گذاری در telegram
اشتراک گذاری در linkedin
پست های مرتبط

2 پاسخ

  1. چقدر جالب و بامزه بود.👌
    بهاره‌جان اتفاقن من هم دوران مدرسه از شلوغ کاری بچه‌ها خنده‌ام می‌گرفت.
    من فقط تماشاشون می‌کردم و می‌خندیدم.
    و اونها نگاه عاقل اندر سفیه به من می‌انداختن و من نیز هم.
    خلاصه دوران خوبی بود
    یادآوری خاطره شد عزیزم🥰

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *