یادداشت روزانه ۹

روبروی من و مادرم نشسته بود. خیال کردم دارد از عروسک دخترش حرف می‌زند، یا شاید از شی‌ پلاستیکی‌‌ای که توی تلوزیون دیده بود.
میمیک صورتش طوری بود که انگار از چیز چندشی حرف می‌زند و همزمان دستهایش را شبیه چیزی درمی‌آورد که می‌خواست بگوید.
_رگ‌هایش خشک شده‌اند مثل آدامسی که کش آمده و تحمل جریان خون به کلیه را ندارند.
چند بار متعجب نگاهش کردم. چشم توی چشمم شد و به احساسم اعتنایی نکرد و ادامه داد.
_گفته‌اند که به دیالیز دیگر جواب نمی‌دهد.
حتا نگفت «طفلی».
تازه دوزاری‌ام افتاد. داشت از شوهر خاله‌ام حرف می‌زد. با خودم گفتم خدایا دارد از همان شوهر خاله‌ای حرف می‌زند که تا چند سال پیش جانشان به هم بند بود!
به این فکر کردم شوهرخاله‌ام چند بار نظر دیگران را اولویت نظر خود قرار داده که دیگران درمورد موعد مرگش اینگونه بی‌احساس حرف می‌زنند؟

آیا برای انسانی که می‌تواند به این درجه برسد که جانش برای نزدیک‌ترین فرد زندگی‌اش آنقدر بی‌اهمیت باشد، نظر دیگران باید پشیزی ارزش داشته باشد یا نه بنا به خواسته‌ی قلبی‌اش عمل کند؟!
من که دومی را می‌پسندم!
✍️بهاره عبدی

به اشتراک بگذارید
اشتراک گذاری در facebook
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در twitter
اشتراک گذاری در telegram
اشتراک گذاری در linkedin
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *