داستان کوتاه «خلسه»

توی اتاق دمر خوابیده‌ام. آفتاب از پنجره‌ی اتاق سرک کشیده و روی فرش لم داده. وقتی دلم می‌گیرد، انگار وسایل اتاقم زودتر از من میفهمند. مثلن همین خودکار که دارم باهاش می‌نویسم، به محض اینکه دست چپم را می‌بیند که زیر صورتم پایه کرده‌ام، تنش را توی دستم لش می‌کند. سعی می‌کنم دست چپم را از زیر چانه‌ام بردارم که عکس‌العمل خودکارم را ببینم اما خب خیلی تیز است. سریع میفهمد که دارم گولش می‌زنم و امروز مثل روزهای قبل نیستم.  سعی می‌کنم بی‌اعتنا خودم را جلوه دهم و چند خطی می‌نویسم؛ امروز مثل اکثر روزها به انتظار فکر می‌کردم، گویا در گذشته‌ام چیزی را جا گذاشته‌ام، چیزی که نمی‌دانم به من متعلق هست یا نه؟ قابل لمس هست یا نه؟ اینکه همه‌اش دلم میگیرد به او ربط دارد یا نه؟ گویا…  دستخطم شل و ول میشود. خودکار را لابلای انگشتان اشاره و شستم کمی فشار دهم که خودکار را صاف و صوف بایستانم و خطم از کج و معوجی بیرون بیاید، ولی چه فایده. خودکارم چند بار خودش را به کاغذ و خون می‌کشد که بابا تو حوصله‌ی خودت را هم نداری چرا مرا دست گرفته‌ای و هی زور میزنی که چیزی بنویسی؟!
راست می‌گوید. بالاخره خودکار را می‌گذارم لای دفترم و دفترم را می‌بندم. دفترم زیر چشمی به من نگاهی می‌اندازد و با نگاهش می‌گوید که باز این خودکار را توی حلقم گذاشتی و رفتی؟ من هم  نگاهش می‌کنم اما حوصله ندارم که درش بیاورم.
دفترم را کنار می‌کشم و سرم را روی دستانم که ضربدریشان کردم می‌گذارم. واقعن دلم میخواهد چیزی بنویسم اما…، گفتم که خودکار تمایلی نداشت البته از حق نگذریم من رغبتی به نوشتن نشان ندادم و طفلی رفت لای دفترم. چقدر خسته‌ام. روی دوشم حس سنگینی عجیبی می‌کنم.  انگار این سنگینی به تمام اعضا و جوارحم تزریق شده. یک لحظه به خودم می‌آیم که نکند بمیرم. پاهایم را از پشت تکان می‌دهم. آهان دارند حرکت می‌کنند. انگار آب گرمی را به تمام بدنم ریختند. چرا من دوست دارم بنویسم اما نمی‌توانم؟! پاهایم را که به زمین می‌آورم روی فرش فرود  نمی‌آیند، نوک انگشتان پایم یکراست  می‌خورند روی موزاییک سرد. چرا انگار همه چیز را می‌دانم و نمی‌دانم؟! توی ذهنم می‌نویسم. طرح‌هایی سفید و خالی جلویی چشمانم می‌آیند. من اینجا هستم در صورتی که پرم از خالی بودن. انگار زمین دستم را ول کرده و توی کهکشان سرگردانم‌ چرا هیچ کلمه‌ای به کمکم نمی‌آید که این حال را بنویسم؟!
وقتی این حالت به من دست می‌دهد، همه‌اش دست و پا می‌زنم و تقلا می‌کنم که به چیزی وصل شوم. آن چیز چیست؟ نمی‌دانم.‌ آیا من، از خدا جدا شده‌ام، یا از مادرم و یا شاید هم از خودم. گیج شده‌ام. مغزم کشش این حرف‌ها را ندارد. گریه‌ام می‌آید. قطرات اشک چشم راستم از پل دماغم گذشته و خودش را به قطرات اشک چشم چپ می‌رسانند و دست در دست هم، روی قالی می‌افتند… یک، دو، سه سر چهارمی پلک‌هایم را به‌هم می‌فشارم به خودم می‌آیم. سرم را از روی دستانم بلند می‌کنم. به این فکر می‌کنم که حالم را با کسی درمیان بگذارم. مادرم یا پدرم؟…نه. دوستم؟… نه. نمی‌توانم. همه را درون خودم جمع می‌کنم می‌دانم این‌ها روزی شعر می‌شوند، شعری که به این نیستی‌ام، به این پوچی‌ام معنای دوباره بدهد.
من شعر می‌گویم فقط بگذارید شعر بگویم. تنها شعر است که از این حال من را نجات می‌دهد.

دلم پوست می‌اندارد
لایه‌به‌لایه
خوشی‌ها را از تن درمی‌آورد
و نازک می‌شود برای ترکیدن
نگو افسرده‌ام، که نیستم
انسان و افسردگی!؟
من مجاب می‌شوم که پوست بیاندازم
چه‌ هستم من!؟
نیستی‌ام میان این همه بودن‌
میان این همه بی‌نهایت
خلأ هستم که حس می‌کند خود را میان کهکشانی ژرف
و از دور کسی نمی‌بیند او را
من سکوتیم محض
میان این همه واژه
واژه‌‌ایم تلخ که از دل ادبیات می‌زایم
اینها همه بس است برای نبودنم
چه کسی می‌گوید من هستم!؟
آه ای چشمان بی‌گناهم،
اعضا و جوارح ساکت مانده‌اند
دست بسته
و تو باید ببینی و دم نزنی
آه ای چشمان بی‌گناهم
ببندید خودتان را
پوست می‌اندازم به آرامی
من گاهی دلم پوست می‌اندازد!

✍️بهاره عبدی

به اشتراک بگذارید
اشتراک گذاری در facebook
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در twitter
اشتراک گذاری در telegram
اشتراک گذاری در linkedin
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *