داستانک «شیشه‌ی کلمات»

نویسنده‌ی جوان، کیسه‌ی کلمات را روی دوشش گذاشت و برای جمع کردن کلمه، راهی کوچه‌های شهر شد. این کار همیشگی‌اش بود. هر جمله‌ی را که می‌شنید، سریع آن را می‌شکست و کلمات تازه‌اش را توی کیسه‌اش می‌گذاشت. حتی از صدای حیوانات و اشیا هم کلمه برمی‌داشت. شبها کلمات را توی شیشه‌ی بزرگِ کلمات، که یک سوم اتاقش را گرفته بود می‌ریخت تا کلمات آسیبی نبینند.
به خودش قول داده بود کتابی بنویسد که همه انگشت به دهن بمانند. کتابی که قرار است موضوعش، از آسمان به او الهام شود.
زمان گذشت و گذشت. در یکی از این شبها، بوی گندیدگی سرتاسر خانه‌اش را گرفته بود. به دنبال بوی گندیدگی شامه‌اش را به کار انداخت. بله بو از شیشه‌ی کلماتِ می‌آمد. کلمات توی شیشه را، کرم‌ها فاسد کرده بودند. نویسنده‌ی جوان، متحیر به شیشه‌ی کرم و کلمات، و به پروانه‌هایی که از اتاق پرواز می‌کردند زل زده بود.
✍️بهاره عبدی

به اشتراک بگذارید
اشتراک گذاری در facebook
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در twitter
اشتراک گذاری در telegram
اشتراک گذاری در linkedin
پست های مرتبط

2 پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *