همه چیز با من حرف می‌زند

قبلن هم در یکی از یادداشت‌هایم گفته بودم که، با همه چیز حرف می‌زنم. البته بهتر است بگویم همه چیز با من حرف می‌زند. حتی اشیا بی‌جان.
امروز به آشپزخانه رفتم. دستی کشیدم روی کاشی‌ها سفید. صافی و سردیشان را زیر دستانم حس کردم. نگاهم کردند و لطیف و نرم خندیدند. این خندیدن‌ها، جای سلام کردن‌مان است.
پیش رفتم و دستی کشیدم روی کابینتهای کِرِم رنگ، که ردیف شده‌ بودند پشت سر هم. آنها هم صاف بودند.از بیرون که منظم به نظر می‌رسند اما، توی هر کدامشان را مادر چه گذاشته بود نمی‌دانم.
کابینت زیر سینک ظرف شویی، نگران به نظر می‌رسید. درش را باز کردم، به خیال آنکه همه چیز مرتب است، مانند رویش. اما با تعجب دیدم هیچ چیز سر جایش نیست.
سر قابلمه‌ها نگاهم می‌کردند که چرا روی صافی آب‌چکان‌اند؟
قابلمه توی قابلمه رفته، و بهشان فشار آمده بود اما، باز تحمل می‌کردند و طوری نگاهم می‌کردند که به دادمان برس.
چشمم به رنده افتاد که، دراز کشیده بود و زیر چشمی نگاهم می‌کرد و نمی‌توانست پا شود.
سینی‌های گل‌گلی و استیل در کنار هم خودشان را جمع‌جور کرده‌ بودند که جای بقیه‌ی وسایل‌ هم بشود.گوشت‌کوب، چند بار سرش را تکان داد که بیرونش بکشم از زیر آوار قابلمه‌ها. اصلن همه من را نگاه می‌کردند که کاری بکنم برایشان.
خواستم سر قابلمه‌ها را از روی صافی بردارم، قابلمه‌ها را جدا کنم، گوشت‌کوب را نجات دهم، جا برای سینی‌ها بازکنم و رنده را بلند کنم. خیلی کارها میخاستم بکنم اما به نظرم بی‌فایده‌ی بود.
فضا همانقدر بود. حتی اگر گوشت‌کوب به آن کوچکی را برمی‌داشتم، تعادل قابلمه‌ها به هم می‌ریخت و همه آوار می‌شدند روی هم.
دیدم دل کابینت خون است و کاری نمی‌توانم بکنم. به نشانه تاسف سری تکان دادم و درش را بستم. سینک ظرف شویی بالای کابینت، سفره‌ی دلش را پهن کرده بود برای آب. مزاحمشان نشدم که حرفشان را بزنند.
شیر آب سرش را پایین انداخته بود و به حرف‌های سینک گوش می‌داد. زیر چشمی نگاهم کرد و وانمود کرد حرف‌های سینک را گوش می‌دهد، اما با من هیچ نگفت. دستی کشیدم روی تن سرد و استیل سینک‌. غمش فراوان بود. آهی کشید و آب لوله‌اش صدا داد.
قاشق‌ها سرشان را بیرون آورده بودند از مینی‌بوس جا‌قاشقی و مشتقانه نگاهم می‌کردند. لبخندی زدم بهشان. خوششان آمد. اما چاقوها سرو ته کرده بودند خودشان را. می‌ترسیدند نگاهم کنند. من که کاری باهاشان نداشتم و ازشان هم نمی‌ترسیدم.
تنها چاقوی گوشت‌بری با شلوار مشکی توی آبچکان لم داده بود و نمی‌ترسید از من. جسورانه نگاهم می‌کرد. خنده‌ام گرفته بود از طرز نگاه و لم‌ دادنش.
لیوان‌ها هم، با همان پاکی درونشان لبخند ملیحی زدند به من، و من هم زدم.
توجهه‌ام به بشقاب‌های آبچکان جلب شد. مهربانانه نگاهم می‌کردند. منظم نبودند اما نامنطم بودنشان قشنگ بود. بشقاب‌های بزرگ، بشقاب‌های کوچک را کشیده بودند در آغوش. بچه‌ بودند و به مادر محتاج. دستی برایشان تکان دادم. بهم لبخند زدند و رد شدم.
آن طرف‌تر سماور دادش درآمده بود. همه‌اش غر می‌زد که دارم از تو می‌سوزم و کسی درکم نمی‌کند.
خب خاموشش می‌کردم، فردا باز آتش به جانش می‌انداختند. کار یکی دو روزش نبود این آتش به جان افتادنش. دلم برایش سوخت و نتوانستم کاری بکنم. گذشتم.
خواستم با قندان‌ کناریش حرف بزنم که مادر صدایم زد. معذرت خواستم اما قندان ملتمسانه نگاهم می‌کرد که برگرد. صدای مادرم درآمد و من هم تند تند ازشان خدافظی کردم. طفلی‌ها خیلی تنها بودند. خیلی وقت بود باهاشان حرف نزده بودم. از دور همه چشم بودند و به من نگاه می‌کردند. از نگاهشان صدایشان را شنیده‌ام که می‌گفتند باز هم سر بزن.
باز هم سر بزن.
✍️بهاره عبدی

به اشتراک بگذارید
اشتراک گذاری در facebook
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در twitter
اشتراک گذاری در telegram
اشتراک گذاری در linkedin
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *