داستانک «پسر زردنبو»

زنگ تفریح که زد شد، آمد دفتر مدرسه و خودش را روی صندلی کناریم کوبید و نشست.
اطراف را پایید و گفت: دیدی پسر زردنبو چگونه موهایش را مدل داده بود!؟
آخر آن سر و وضع بود؟ لباس‌هایش را دیدی!؟
گفتم: ولش کن. بچه‌ست. بگذار بچگی کند.
گفت: ما بچه که بودیم، کی جرأت این غلط‌ها را داشتیم؟!
گفتم: ببین، الان به کجای دنیا بر خورد که او این مدل مو و این لباس را پوشید!؟
گفت: به همه جا.
داشت غیر منطقی‌هایش گل می‌انداخت که حرف را از دهانش قاپیدم و گفتم: عزیزم، «همه چیز، در سن خودش هیجان‌انگیز است.»
باور کن بزرگ که شد، این‌ها از یادش می‌رود. تو دیده‌ای پسر سی‌ساله‌ از این مدل‌ موها بزند و این گونه لباس بپوشد؟ نه که ندیده‌ای، مگر اینکه…
کنجکاوانه منتظر ادامه‌ی حرفم ماند و گفت: مگر اینکه چه!؟
مگر اینکه نگذاری در زمان خودش هیجاناتش را بروز دهد آن وقت می‌شود عین تو!
✍️بهاره عبدی

 

به اشتراک بگذارید
اشتراک گذاری در facebook
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در twitter
اشتراک گذاری در telegram
اشتراک گذاری در linkedin
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *