داستانک «راننده‌ی چموش»

دو طرف کله‌‌اش تاسش، دسته‌ای از موهای سفید فِر چسپیده بودند که عرق، لای آن‌ها برق می‌زد. فرمان را محکم گرفته بود و قوز پشتش نمی‌گذاشت خوب به صندلی تکیه کند.

مسافر صندلی عقب، گفت: حاجی، کولر را روشن کن. در این هوای ۴۰ درجه حداقل به خودت رحم کن، ما که مسافر دو ساعته‌ هستیم.
_پسر جان من ۴۰ سال این‌گونه زندگی کرده‌ام و مشکلی‌ هم نداشته‌ام.
مسافر صندلی جلو گفت: خب از این به بعد اینطور زندگی نکن.‌ آفتاب سوختگی و چروک‌های صورتت را نگاه کن و از امکانات استفاده کن. حیف عمرت نیست که اینگونه می‌گذرانی؟!
راننده حوله‌ای را از داشبورد درآورد و روی سرش گذاشت که عرقش را بگیرد و شیشه‌های ماشین را تا آخر پایین داد و پایش را روی گاز فشار داد.
✍️بهاره عبدی

به اشتراک بگذارید
اشتراک گذاری در facebook
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در twitter
اشتراک گذاری در telegram
اشتراک گذاری در linkedin
پست های مرتبط

2 پاسخ

    1. سپاس از نظر ارزشمندتون. بله همینه. وقتی عادت کردیم طوری میشه که نمی‌دونیم باید تغییر کنیم، حتی اگر هم کسی بگه تغییر کن جبهه می‌گیریم چون تغییر برامون سخته. جالبیش اینه این داستانک واقعی بود و حدود یه ماه پیش توی یه ماشین برام اتفاق افتاد. 🙏☘️

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *