تازه نوشته ام داغ بخوانید

داستانک «راننده‌ی چموش»

دو طرف کله‌‌اش تاسش، دسته‌ای از موهای سفید فِر چسپیده بودند که عرق، لای آن‌ها برق می‌زد. فرمان را محکم گرفته بود و قوز پشتش نمی‌گذاشت خوب به صندلی

شعر دلتنگی

دڵتەنگی… دڵتەنگی، تۆ چیت؛ کە هەموو ئاوازەکان، هەموو چیرۆکەکان، و هەموو شێعر و دڵەکانت بە باوەشی تەنگی خۆت، داپۆشاندووە و لە دوورەوە ڕاوەستاوی و بە هەموومان هەر پێ ئەکەنی؟!

شعر «گاهی دلم پوست می‌اندازد»

دلم پوست می‌اندارد لایه‌به‌لایه خوشی‌ها را از تن درمی‌آورد و نازک می‌شود برای ترکیدن نگو افسرده‌ام، که نیستم انسان و افسردگی!؟ من مجاب می‌شوم که پوست بیاندازم چه‌ هستم

داستانک «فراموشی»

دلش می‌خواست فراموش نشود. دلهره‌ی فراموشی نمی‌گذاشت دمی آسوده بنشیند. نامش را روی کاغذ، خاک، سنگ و یا هر چیزی که دم دستش بود حک می‌کرد که نامش را

داستانک «جنون نوشتن»

_ این متن زیبا را تو نوشتی؟! _نمی‌دانم……حتی نمی‌دانم چطور، روی میز من است! _مگر این کاغذ و قلم تو نیست؟ _چرا هست. _مگر این دستخط تو نیست؟ _چرا