داستانک «عاشق کتاب و نوشتن»

هر چیزی را که بسیار دوست می‌داشت، آنقدر در آن حل می‌شد که گویی عضوی از بدنش می‌شد و جدایی از آن، به‌سان لنگ ماندن تکه‌ای از تنش.
عاشق کتاب و نوشتن بود. آن روز بارانی که پدرش یک به یک تمام کتاب‌ها و نوشته‌هایش را جلوی چشمانش، داخل بخاریِ نفتی سوزاند، دردی را طرف چپ سینه‌اش احساس کرد. حس کرد قلبش دارد ورق به ورق پوست‌ریزی می‌کند!
✍️بهاره عبدی

به اشتراک بگذارید
اشتراک گذاری در facebook
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در twitter
اشتراک گذاری در telegram
اشتراک گذاری در linkedin
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *