داستانک «قفس دنیا»

_دخترم این خانه برایم عین قفس است. انگار هر روز چهارچوبش بر سرم آوار شده‌اند و نمی‌گذارند هیچ‌جا را ببینم. من را از این‌جا ببر.
+نه مادر این خانه، پنجره دارد. می‌توانی پنجره‌هایش را باز کنی و حیاط را ببینی.
_دخترم من اینجا حس خفگی دارم، بخصوص وقتی درختان سر به فلک کشیده‌ی حیاط را می‌بینم، من را از این‌جا ببر.
+اما مادر جان آنها آنقدر هم که می‌گویی بلند نیستد، نگاهشان کن چقدر سرسبزن!
_ نه دخترم، سبزی‌شان را که می‌بینم چشمانم از آن‌ همه سرسبزی وحشت می‌کنند، چرا آنقدر سبزند!؟ من را از اینجا ببر دخترم.
+کجا ببرم مادر؟ اینجا خانه‌یمان است. هر کجا هم که برویم همین چهارچوب‌ها، همین پنجره‌ها و همین سرسبزی هست، این‌ها همیشگی‌اند، آه دارم خفه می‌شوم مادر. اینجا چقدر تنگ و خفه‌کننده است.
✍️بهاره عبدی

به اشتراک بگذارید
اشتراک گذاری در facebook
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در twitter
اشتراک گذاری در telegram
اشتراک گذاری در linkedin
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *