داستانک «کلمه‌ریزی مغز»

غروب یکی از روزهای پاییز، در اتاقی تاریک و نمور، تک‌و‌تنها روی تختِ چوبیِ شکسته‌، مرده بود.
بدنش را که کالبد شکافی‌ کردند، کلمه‌ریزی مغزی کرده بود. کلمات مدام از قلب به مغزش رفته و سدِ بین مغز و دهانش نگذاشته بود که حرف بزند!
✍️بهاره عبدی

به اشتراک بگذارید
اشتراک گذاری در facebook
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در twitter
اشتراک گذاری در telegram
اشتراک گذاری در linkedin
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *