داستانک «شکار گوزن»

شکار گوزن
آفتاب وحشیانه به کله‌ی طاسش می‌خورد و از دور برق آن، چشم‌ها را می‌زد. شکم گنده‌اش توی لباس‌های شکاری و شلوار‌های شش جیبش، قدش را از آنچه که بود کوتاهتر می‌نمود.
تفنگ را روی شانه‌ی راستش آویزان کرده، با دو دست دوربین را گرفته و روبرویش را می‌پایید. از دور گوزنی را دید که روی صخره‌ای لمیده.
چشمانش برقی زد. پوزخندی زد و خودش را تکیه داد به آن ور کوه، که گوزن او را نبیند. جوری گام برمی‌داشت که تنها خودش صدای پایش را بشنود. مرد هی به گوزن نزدیک و نزدیک‌تر شد که ناگهان گوزن بو برد و پا به فرار گذاشت.
مرد زیر لب ناسزا گفت و پای چپش را بر زمین کوبید که ای داد، گذاشت رفت، اما کوتاه نیامد و تفنگ را سریع از شانه‌‌اش در آورد و شلیک کرد. انگار تیرش در رفت سوی گوزن.
گوزن خودش را به پشت صخره‌ای رساند. مرد دید، که گوزن کجا رفت. آرام آرام از پشت، به او نزدیک شد‌. آنقدر نزدیک، که می‌شد دمش را بگیرد. یک چشمی، لوله تفنگ را سمتش گرفته بود و بی‌توجه به سر‌وصدا، داشت به کله‌ی گوزن نزدیک می‌شد. گوزن بایستی او را دیده باشد!
خواست باز شلیک کند اما گوزن ذره‌ای تکان نخورد و همانطور ایستاده بود. مرد حیرت‌زده به گوزن نزدیک و نزدیک ‌تر شد تا بداند گوزن را چه شده؟ دارد کجا را تماشا می‌کند؟
یک‌هو دید، از چشم گوزن خون می‌آید و آن ور که مرد ایستاده را نمی‌‌بیند. جلوتر که رفت دید گلوله‌های تفنگ خودش است. نمی‌دانست چکار کند. با دست و پای لرزان تا جا که توانست، تفنگش را از آن صخره‌ی بلند پرت کرد و زیر پای گوزن زار می‌زد و برسرش می‌کوبید.
✍️بهاره عبدی

به اشتراک بگذارید
اشتراک گذاری در facebook
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در twitter
اشتراک گذاری در telegram
اشتراک گذاری در linkedin
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *