داستانک «مرگ»

پاییز بود. روبرویم نشسته بود. مثل همیشه در این فصل چشمانم خارش گرفته‌ بود و آبریزش‌ بینی داشتم. به گمان خودم آلرژی بود اما چون این روزها هر آلرژی و سرماخوردگی کرونا محسوب می‌شد، برای احتیاط ماسک زدم. آن هم در خانه. بالاخره او مهمان بود و احترامش واجب.
چند بار نگاهم کرد و با نگاهش به من فهماند که ماسکت را بردار، اما هر بار حرفش را می‌خورد.
از آنجا که طاقتش طاق شد سریع اشاره کرد که ماسکت را بردار. گفت آدم می‌ترسد.
گفتم: می‌ترسم مریضتان کنم.
گفت: نه بردار. خود ماسک از کرونا هم ترسناک‌تر است.
چند ماه بعد آن روز، شنیدم مریض شده. آن هم بر اثر یک بیماری نامعلوم. چیزی شبیه سرطان بدخیم. او سه ماه را در خانه ماند.
دکترها جوابش کردند. یعنی هر روز چهره‌ی مرگ را می‌دید. بالاخره بعد آن همه مرگ دیدن، دارفانی را وداع گفت.
« یعنی او آن نود روز را چگونه گذرانده بود کسی که از ماسک روی صورت می‌ترسید !؟»
✍️بهاره عبدی

به اشتراک بگذارید
اشتراک گذاری در facebook
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در twitter
اشتراک گذاری در telegram
اشتراک گذاری در linkedin
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *