هذیان به وقت چهار بامداد

هر شب، ساعت چهار بامداد.

دوباره خوابم نمی‌برد. خواب در چشمانم شکسته. پشت پلک‌هایم را انگار یک مَن نمک پاشیده‌اند. مغزم درجمجمه‌ام سنگینی می‌کند.

ذهنم هر چه را امروز دیده و شنیده دارد به‌ هم می‌بافد تا شاید منطقی میانشان بیابد، اما مثل همیشه تیرش به خطا می‌رود و هیچ جوری جمع و جور نمی‌شود و باز به خانه‌ی اول برمی‌گردد.

این چرخه مدام تکرار می‌شود و هر شب نمی‌گذارد بخوابم.
آخ از چشمان خشکم که به باز به سقف اتاق زل زده‌‌ و پلک نمی‌زنند. دارند نجواها‌ی ذهنم را گوش می‌دهند‌. دریغ از نم بارانی‌ برای شستن و بردن این همه شوری. شورَش را درآورده‌اند.

من جای ذهنم باشم کرکره‌ی چشمانم را پایین می‌کشم و می‌‌خوابم؛ دلیلی ندارد این موقع شب بیدار بمانند. مگر چشمانم خسته‌ نیستند!؟ مگر نمی‌سوزند!؟ خُب، چرا نمی‌خوابند!؟

اما شاید مقصر ذهنم است.
بله شاید. اوست که دستگاه پرینت و کپی‌اش هر ثانیه روشن است و مدام اراجیف بیرون می‌دهد بی‌آنکه بداند چه‌کارشان کند و کجا انبار.

مغزم دیگر نمی‌کِشد. بالاخره یک جایی می‌بُرد. پر شده از کلماتی که چون می‌خواهم زنجیره‌ی سخنم را ببافم، سر و تهش در هم می‌لولد و خود هم نمی‌دانم چه می‌گویم. همه‌اش حرف، حرف، حرف.

خسته‌ام از این جدال هر شب. از اینکه مقصر کیست که نمی‌گذارد بخوابم!؟
اصلا شاید مقصر خود خواب است!؟
بله شاید اوست یک‌ریز، در پی کارهای نیمه تمام روز است و تا به فرجامشان نرساند به تنم ورود نمی‌کند!

ولی اینکه خواب از کجا می‌داند اکنون شب است و باید کار‌ها را تعطیل کند هم، خودش جای سوال دارد! اصلن جسم‌ هم از کجا بداند شب است و ذهن هم!؟
نمی‌دانم کدامین را محکوم کنم!؟

اما هر چه هست، هر شب، همه دست در دست هم می‌دهند برای نخوابیدنم. خدا از باعث و بانی‌اش نگذرد که هر شب من را این‌گونه به هذیان وا می‌دارند.

✍️بهاره عبدی

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *