نوشتن آخرین روانپزشک است

آن روز با مادرم بحثم شد. سر اینکه می‌گفت یا سرت توی گوشی‌ات است یا کتاب. البته که سر توی کتاب بودن بد نیست اما، من از نوع بدش در آن غرق می‌شوم. گفتم مادر جان خُب کار دیگری ندارم، چه کنم!؟
گفت: چند لحظه بیا پیش ما بشین، بگذار چشمانت استراحت کنند. گفتم: پیش شما هم که می‌نشینم، همه‌اش کنترل دستتان است. از این شبکه به آن شبکه. خُب چه فرقی دارد شما هم سرتان توی تلوزیون است.
حداقل می‌توان از کتاب و گوشی چیزی یاد گرفت اما تلوزیون، یک مشت اراجیف آماده می‌چپانند توی مغزت و نمی‌گذارند خودت فکر کنی.
نگاه نافذی به سرتاپایم انداخت و هیچ نگفت. از تو ریختم. می‌خواستم وانمود کنم حرفش را گوش داده‌ام، گوشی را روی کتاب گذاشتم و نشستم پای تلوزیونشان.

کاری به تلوزیون و گوشی و کتاب و اینها ندارم. طفلی مادرم حق داشت. با این سن، عین بچه‌ی آدم هم نیستم بنشینم و بدون دردسر زندگی‌ام را بکنم. غرق افکار خود و فارغ از همه چیزام.
این روزها خیلی حس جلبک بودن را دارم. همان جلبک‌‌های گوشه‌ی حیاطمان. چسپیده به دیوار مشترک ما و همسایه‌.
جلبک‌های سبز و شادابی‌ام هستند. حتی جوانه‌های تازه‌ی ریزی‌ هم زده‌اند، اما چه فایده!؟
چسپیده‌اند به آن کنج دیوار. عین من که به خانه و قالی چسپیده‌ام.
جلبک‌ها فایده دارند، فتوسنتز می‌کنند. همان‌ عملی که دی‌اکسید کربن را می‌گیرد و اکسیژن پس می‌هد. اما من چه؟
حتی نمی‌توانم فتوسنتز هم کنم!
جلبک‌ها را نمی‌دانم. آنها ذاتشان اینگونه است که دوست دارد جلبک باشند. بچسپد به درو دیوار. اما من دوست ندارم بچسپم به خانه، به خانواده به قالی به یک جا. روح من از نوع پروازگونه‌اش است. یک جا آرامَ‌اش نمی‌گیرد.
البته الان که جلبکم، دلیل این نمی‌شود که بخواهم جلبک باشم. جلبک شدم!

گفتند دَرسَت را بخوان. بزرگ که شدی چیزی می‌شوی. می‌روی سَرِ کارو بارت. تمام کودکی و نوجوانیم با همین حرف گذشت.
تا چشمم را باز کردم جوانی شدم که مدرکش را زیر بغل گرفته و دو قورت و نیم باقی، نشسته‌ ور دل پدر و مادرش. عین آینه‌ی دق.

بیکاری حس بدی است. بیکاری آدم را گیج می‌کند طوری که ندانی خودت هم با خودت چند چندی.
این‌ها را بعد از آن تلاش‌هایی می‌گویم که هر چه تقلا کردم دستم به هیچ جایی بند نشد. از آن آزمون‌هایی‌ هم که نمره آوردیم و نشد بگذریم!

ناشکری نباشد. تنها دلخوشی من، همین «نوشتن» است. همین نوشتن است که گذاشته کاغذ سنگ صبور دق دل‌هایم باشد. همین نوشتن است که تا به اکنون نگذاشته حرف‌ها، روی دلم بماسد که نکند روزی، رو دل کنم.
به قول چارلز بوکفسکی:
«نوشتن آخرین روانپزشک است
مهربان‌ترین خدا بین تمام خدایان
نوشتن مرگ را می‌تاراند، نوشتن ترکت نمی‌کند
و نوشتن می‌خندد بر خودش بر رنج
آخرین توقع است آخرین تفسیر
نوشتن تمام این‌هاست»

✍️بهاره عبدی

به اشتراک بگذارید
اشتراک گذاری در facebook
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در twitter
اشتراک گذاری در telegram
اشتراک گذاری در linkedin
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *