تازه نوشته ام داغ بخوانید

خیابان

امروز صبح همه جا تعطیل بود. خیابان‌ها و پیاده‌روها را که نگاه می‌کردی، خلوت خلوت. خواستم از یک سمت پیاده‌رو به آن یکی سمت بروم، اما باید از یک

داستان “مثل همیشه” از هوشنگ گلشیری

امروز در طی بازخوانی کتاب “نیمه‌ی تاریک ماه” گلشیری، به داستان “مثل همیشه” رسیدم.‌ قبلن هم این داستان را دوست داشتم و تا مدت‌‌ها به مضمونش فکر می‌کردم اما

یه دل میگه برم برم

با آنکه سنم چندان بالا نرفته، اما مادرم مانند تمام مادران ایرانی نگران این وضعم است. البته به او حق می‌دهم، نه اینکه حق بدهم نگرانم باشد، حق می‌دهم

کتاب “چهل و یکمین” از “بوریس لاورنیف”

چهل و یکمین امروز بعد از خواندن سه فصل از سینوهه، حوصله‌م سر رفت و گذاشتمش کنار. دلم داستان می‌خواست. راستش این مدت کتابهای تقریبن حجمی خوانده بودم بنابرابن

شعر کوتاه

هر روز از چشمانت شعر برمی‌دارم و پاسبان هر بار که می‌خواهد محکومم کند چشمانت را می‌بیند و آزادم می‌کند ✍️بهاره عبدی