
زندگی همینی است که هست!
مغازه کفشفروشی شلوغ بود. باید چند نفر را کنار میزدی تا کفش مورد نظرت را پیدا میکردی. از دور داشتم به کفشها و آدمهایی که سرشان را برده بودند

شعر کجا پیات بگردم؟
پیات میگردم میان واژههای ناتمام میان آوار نافرجامیها میان شبی که تا گشتم روز شد و به من خندید من قهقهی سرد روزگار را شنیدم زمانی که دیوانهوار چنگ

نمایشنامهی “زندگی خصوصی” از “حمید امجد”
از آنجا کهاین روزها بیش از پیش به نمایشنامهخوانی علاقهمند شدهام، صبح که از خواب بیدار شدم، کتاب ” زندگی خصوصی” جناب آقای “حمید امجد” را یک نفس خواندم

“کلاهی که پس معرکه ماند” اثر “محمد کشاورز”
کل امروزم را در کنار کتاب” کلاهی که پس معرکه ماند” گذراندم و ساعت ۱ امشب، آن را تمام کردم. اولین بار، نام کتابهای آقای “محمد کشاورز” را در

یادداشتی بر داستان کوتاه “پدر بزرگ”
بعضی داستانها را که میخوانم، با خودم میگویم کاش من آن را نوشته بودم. داستان کوتاه “پدربزرگ” نوشتهی “آلدو پالاتزسکی” ایتالیایی از این دسته بود. داستان در عین سادگی

تونل وحشت
تصویر بالا را که دیدم، یاد تونل وحشت دانشگاه افتادم. طراحی سالن دانشکدیمان طوری بود که توی راهروهای درازش، کلاسها بهترتیب و روبروی هم قرار گرفته بودند. یادم میآید
دستهها
- آنچه از زندگانی آموختهام (9)
- اندر باب نوشتن (8)
- تکههایی از کتابها (1)
- توصیههای نویسندگان به من (2)
- جرعهای خاطره (3)
- جملات قصار (9)
- خاطرات (1)
- خواب و رویا (6)
- داستان کوتاه (10)
- داستانک (22)
- دربارهی من (1)
- سبک جدید زندگی (13)
- شعر (21)
- شعر کوتاه (18)
- طنز (8)
- عکس نوشته (35)
- فیلم (1)
- کاریکلماتور (18)
- کتابخوانی (3)
- ماجراهای آقای پستچی (2)
- مانیفست (1)
- مخلفات (4)
- معرفی کتاب (63)
- مینیمالهای من (19)
- نامهها (5)
- هایکو (4)
- یادداشت روزانه (40)
آخرین دیدگاهها