تازه نوشته ام داغ بخوانید

زندگی همینی است که هست!

مغازه کفش‌فروشی شلوغ بود. باید چند نفر را کنار میزدی تا کفش مورد نظرت را پیدا می‌کردی. از دور داشتم به کفش‌ها و آدم‌هایی که سرشان را برده بودند

شعر کجا پی‌ات بگردم؟

پی‌ات می‌گردم میان واژه‌های ناتمام میان آوار نافرجامی‌ها میان شبی که تا گشتم روز شد و به من خندید من قهقه‌ی سرد روزگار را شنیدم زمانی که دیوانه‌وار چنگ

یادداشتی بر داستان کوتاه “پدر بزرگ”

بعضی داستان‌ها را که می‌خوانم، با خودم می‌گویم کاش من آن را نوشته بودم. داستان کوتاه “پدربزرگ” نوشته‌ی “آلدو پالاتزسکی” ایتالیایی از این دسته بود. داستان در عین سادگی

تونل وحشت

تصویر بالا را که دیدم، یاد تونل وحشت دانشگاه افتادم. طراحی سالن‌ دانشکدیمان طوری بود که توی راهروهای درازش، کلاس‌ها به‌ترتیب و روبروی هم قرار گرفته بودند. یادم می‌آید