تازه نوشته ام داغ بخوانید

داستانک«خاک عالم»

زنی مشغول نماز خواندن بود، و مادر شوهر پیرش داشت پشت سر او، با پسرش حرف می‌زد. زن نمازش را که تمام کرد، آمد و کنارشان نشست و گفت:

داستانک «پسر زردنبو»

زنگ تفریح که زد شد، آمد دفتر مدرسه و خودش را روی صندلی کناریم کوبید و نشست. اطراف را پایید و گفت: دیدی پسر زردنبو چگونه موهایش را مدل

داستانک «راننده‌ی چموش»

دو طرف کله‌‌اش تاسش، دسته‌ای از موهای سفید فِر چسپیده بودند که عرق، لای آن‌ها برق می‌زد. فرمان را محکم گرفته بود و قوز پشتش نمی‌گذاشت خوب به صندلی