جملهی قصار دربارهی «زندگی»
زندگی خوابیست، در دل یک بیداری بزرگ! ✍️بهاره عبدی
داستانک «پسر زردنبو»
زنگ تفریح که زد شد، آمد دفتر مدرسه و خودش را روی صندلی کناریم کوبید و نشست. اطراف را پایید و گفت: دیدی پسر زردنبو چگونه موهایش را مدل
داستانک «رانندهی چموش»
دو طرف کلهاش تاسش، دستهای از موهای سفید فِر چسپیده بودند که عرق، لای آنها برق میزد. فرمان را محکم گرفته بود و قوز پشتش نمیگذاشت خوب به صندلی
شعر دلتنگی
دڵتەنگی… دڵتەنگی، تۆ چیت؛ کە هەموو ئاوازەکان، هەموو چیرۆکەکان، و هەموو شێعر و دڵەکانت بە باوەشی تەنگی خۆت، داپۆشاندووە و لە دوورەوە ڕاوەستاوی و بە هەموومان هەر پێ ئەکەنی؟!
شعر «گاهی دلم پوست میاندازد»
دلم پوست میاندارد لایهبهلایه خوشیها را از تن درمیآورد و نازک میشود برای ترکیدن نگو افسردهام، که نیستم انسان و افسردگی!؟ من مجاب میشوم که پوست بیاندازم چه هستم
داستانک «فراموشی»
دلش میخواست فراموش نشود. دلهرهی فراموشی نمیگذاشت دمی آسوده بنشیند. نامش را روی کاغذ، خاک، سنگ و یا هر چیزی که دم دستش بود حک میکرد که نامش را
دستهها
- آنچه از زندگانی آموختهام (9)
- اندر باب نوشتن (7)
- تکههایی از کتابها (1)
- توصیههای نویسندگان به من (2)
- جرعهای خاطره (3)
- جملات قصار (9)
- خاطرات (1)
- خواب و رویا (5)
- داستان کوتاه (10)
- داستانک (22)
- دربارهی من (1)
- سبک جدید زندگی (13)
- شعر (21)
- شعر کوتاه (17)
- طنز (8)
- عکس نوشته (34)
- فیلم (1)
- کاریکلماتور (18)
- کتابخوانی (3)
- ماجراهای آقای پستچی (2)
- مانیفست (1)
- مخلفات (4)
- معرفی کتاب (62)
- مینیمالهای من (19)
- نامهها (5)
- هایکو (4)
- یادداشت روزانه (35)
آخرین دیدگاهها