تازه نوشته ام داغ بخوانید

داستان کوتاه « من گم شده‌ام»

پدر جان، نام و نام‌خانوادگی؟ از پشت شیشه دو حرف از اسمش را گفت و بقیه را انگار می‌خورد. دوباره نامش را پرسیدم، همان را گفت. گفتم حتمن زبانش

هانا و لوبیای سحرآمیز

خورشید آرام آرام، صورتش را، پشت ابرها پنهان کرد. ابرهای سیاه دستشان را در دست هم گذاشتند و کم کم خودشان را برای گوهر افشانی آمده می‌کردند. هانا تصمیمش

شعر «طبیعت، آخرین حرف خدا»

طبیعت! ای تنها سکوت به جای مانده از آخرین حرف خدا مرا درآغوشت محصور کن شاخه‌هایت را در روحم رخنه ده و در میان هجوم همهمه حرف‌های فهمیده و

لحظه‌ی حال

لحظه‌ی حال اکنونی که، همیشه چوبش را می‌خورم می‌گذرد، لباس گذشته را می‌پوشد و بر تمام ثانیه‌های ساعتم، دلتنگی را می‌چکاند! ✍️بهاره عبدی

عکس نوشته «طبیعت»

تنها طبیعت می‌داند چه می‌گویم و این هنوز جای شکرش باقیست! ✍️بهاره عبدی