
عکس نوشته
و برف آخرین واژهای بود که از دهان خدا بر زمین بارید و آرام آدام آب شد ✍️بهاره عبدی

شعر “رفتن”
گفتی برو برو یادت باشد، دل من را بردی بردی اما نگهش دار کنارت به تو گفتم دل من راضی نیست که تو باشی تنها گفتی اما برو، این

بخشی از رمانی که هنوز ننوشتهام!
آدم نصفه و نیمهای هستم. انگار نافم را از وسط بریدهاند. نه یک سانت آنورتر نه یک سانت اینورتر. اصلن خداوند من را وسط آفرید. باید اسمم را وسطه

یادداشت روز ۱۱
یادم نمیآید از چه زمان اما، میدانم که خیلی وقت بود که دنبال گم شدهای میگشتم که برایش حرفهایم را بزنم. خودم هم نمیدانم چه حرفهایی، فقط میدانستم حرفهای

تیلههای رنگی
بچه که بودم، تیلهها را خیلی دوست داشتم. وقتی تیلهای را میان انگشت اشاره و شستم میگرفتم و با یک چشم به دنیای رنگارنگ و وهمآلود تیله نگاه میکردم،

یادداشت روزانه ۱۰
تازگیها یادگرفتهام که وقتم را صرف شناخت آدمها نکنم. مدتی باهاشان که نشست و برخاست میکنم، خودشان میگویند چه هستند و دوست ندارند چه باشند، و من بهتدریج میفهمم
دستهها
- آنچه از زندگانی آموختهام (10)
- اندر باب نوشتن (8)
- تکههایی از کتابها (1)
- توصیههای نویسندگان به من (2)
- جرعهای خاطره (3)
- جملات قصار (9)
- خاطرات (1)
- خواب و رویا (6)
- داستان کوتاه (10)
- داستانک (22)
- دربارهی من (1)
- سبک جدید زندگی (13)
- شعر (21)
- شعر کوتاه (18)
- طنز (8)
- عکس نوشته (36)
- فیلم (3)
- کاریکلماتور (19)
- کتابخوانی (3)
- ماجراهای آقای پستچی (2)
- مانیفست (1)
- مخلفات (4)
- معرفی کتاب (65)
- مینیمالهای من (19)
- نامهها (5)
- هایکو (4)
- یادداشت روزانه (41)
آخرین دیدگاهها