تازه نوشته ام داغ بخوانید

داستانک «مرگ»

پاییز بود. روبرویم نشسته بود. مثل همیشه در این فصل چشمانم خارش گرفته‌ بود و آبریزش‌ بینی داشتم. به گمان خودم آلرژی بود اما چون این روزها هر آلرژی

مسخ طبیعت

ای طبیعت ای خدای پنهانِ پشت برگ‌ها به تو باز خواهم گشت می‌دانم روزی خاک خواهم شد و میان تنت گم چنانچه از اول بوده‌ام می‌دانم در دل خاکت

درسی از من به من

درسی از من به من… -برو یاری‌اش بده. او اکنون به کمک تو احتیاج دارد. +نمی‌روم. یادت نیست آن روز چگونه جلوی جمع، من را سنگ روی یخ کرد؟