تازه نوشته ام داغ بخوانید

بختک

صبح زود یکی از همسایه‌ها، زنگ در خانه‌یمان را زد.  با پدرم کار داشت. از آنجا که این روزها نه صبح از خواب بیدار می‌شوم، خوابم به‌هم ریخت. زورکی

زندگی همینی است که هست!

مغازه کفش‌فروشی شلوغ بود. باید چند نفر را کنار میزدی تا کفش مورد نظرت را پیدا می‌کردی. از دور داشتم به کفش‌ها و آدم‌هایی که سرشان را برده بودند

شعر کجا پی‌ات بگردم؟

پی‌ات می‌گردم میان واژه‌های ناتمام میان آوار نافرجامی‌ها میان شبی که تا گشتم روز شد و به من خندید من قهقه‌ی سرد روزگار را شنیدم زمانی که دیوانه‌وار چنگ

یادداشتی بر داستان کوتاه “پدر بزرگ”

بعضی داستان‌ها را که می‌خوانم، با خودم می‌گویم کاش من آن را نوشته بودم. داستان کوتاه “پدربزرگ” نوشته‌ی “آلدو پالاتزسکی” ایتالیایی از این دسته بود. داستان در عین سادگی