آقای شاهین کلانتری در یکی از وبینارهای نوشتیار، راجعبه ارتباط ما با آدمها صحبت کردند. یادم میآید ایشان از نویسندهای حرف زدند که گفته بود،” آدمها، هم بهشتند هم جهنم”. چقدر این جمله به دلم نشست. یاد بیتی از غزل حافظ افتادم، درد از یارست و درمان نیز هم…
گاهی بعد از کمی معاشرت با آدمها، دیگر حوصلهام ازشان سر میرود و دوست دارم به گوشهی تنهاییام بخزنم. چراکه فکر میکنم آدمها، انرژیت را میبلعند؛ به اینکه بفهمیشان، بفهمندنت. به اینکه برایت نقش بازی کنند، نقش بازی کنی. تو در میان آدمها ناگریزی که نقش بازی کنی. هیچکداممان آنی نیستیم که هستیم. من سر این هست و نیستها، خیلی اذیت میشوم. این یک وجه از جهنم بودن در کنار آدمهاست اما قضیه به اینجا ختم نمیشود.
گاهی، چنان از تنهایی بیزار میشوم که به هر چیزی چنگ میزنم تا از آن حال و هوا دربیایم. در این حالت از این دریچه آدم را نگاه میکنم که آنها هم مانند من تنها هستند. همه در این جهان گیر افتادهایم و بداهه زندگی میکنیم. بدون آنکه تقصیری داشته باشیم، به رنج محکومیم.
وقتی با این دید به انسان مینگرم، از پیلهی تنهایی خارج میشوم و دلم برای حرف زدن با یک آدم لک میزند. اینکه بنشینم و با یکی حرف بزنم از همه چیز، از کتابها، از فلسفه، از مرگ و از هر چیزی که مشترک است بین ما و تمام آدمها.
داشتن دوستان ناب خیلی ارزشمند است. به قول یکی از همکارانم آدم برای دوستیهایش باید بها بپردازد. بها را تنها مالی نمیدانست. بها “بودن” است، برای کسی که دلتنگ توست. بنشینی و به حرفهایش گوش کنی و روز دیگر نوبت توست. بدون منت، بدون راهی برای جبران.
مگر انسانها بجز خودشان، چه کسی را دارند؟
مگر غیر از این است که همه ما تنهاییم و به هم محتاج؟
اینجاست که برخی افراد بهشت بودنشان را به تو اثبات میکنند و تو هر چقدر هم جهنم باشی با رایحه بودن این افراد، بهشت را تجربه میکنی.
✍️بهاره عبدی
آخرین دیدگاهها