به آینه راهرو که نگاه میکنی، موهای سپید سرت، خودنمایی میکنند و مجبورت میکنند که باز بشماریشان. یک، دو، سه… انگار دارند تعدادشان از دستت خارج میشود.
همین دیروز بود که شمردیشان و شدند بیستتا. شاید هم خوب حواست را جمع نکردهای و همینجوری فقط موهای سپید شقیقههایت را شمردهای و بالای سرت را جا گذاشتهای.
خب اگر اینطور هم باشد فوقش ده بیستتایی اشتباه کردهای؛ یعنی میشوند چهل تا. یا شاید هم بیشتر یا کمتر. اصلن چه فرقی میکند چهل تا یا پنجاه تا! خودت خوب میدانی، کارَت از چهل تا و پنجاه تا گذشته است.
چیزهای زیادی توی سرت داری که بیشتر از موهای سپید، ذهنت را درگیر کردهاند.
اولین تار سپید شقیقهات را دست میگیری به آن روزی فکر میکنی که میخواستی رشتهی تحصیلیات را خودت انتخاب کنی ولی به خاطر حرف مردم رشتهای را میخوانی که دوست نداری یا نه، مجبوری که دوستش داشته باشی. به این میاندیشی جایگاه اکنونت کجاست و چنان آهی میکشی که آینه را بخار میگیرد.
تار دوم سپید را دستت میگیری و به آینه زل میزنی. به بزرگ شدنت فکر میکنی. بزرگ شدهای و نمیدانی هنوز کجای این دنیایی، کجای این شهر و کجای این خانهای.
با خودت میگویی، آدم توی خانهی پدری هر چقدر سنش که بالا میرود، انگار خانه برایش کوچکتر میشود. دوست دارد همهاش به در و دیوار بخورد بلکه خانه را کمی بزرگ کند اما نمیشود و دست از پا دراز تر میشیند کنج خانه و به بزرگ شدنش فکر میکند.
بله، آدم کمی که بزرگ شد، باید خودش از خانه برود. حتی اگر شده خودش را با تیپا بیرون بیندازد. از خودت میپرسی، آیا این منم بزرگ شدهام یا نه حجم تنهاییام آنقدر بزرگ شده که خانه به نظرم کوچک میآید!؟
سعی میکنی ذهنت را منحرف کنی. توی کتابها خواندهای که اگر نتوانستی حرفی را به کسی بزنی باید جایی آن را فریاد بزنی. به این فکر میکنی جایی را نداری بروی و سرت را توی بالشت فرو میکنی و تا دلت میخواهد فریاد میزنی خودت هم یک لحظه هاج و واج میمانی که چرا داری فریاد میزنی و بعدش بالشت را گاز میزنی جوری که گوشت تنت میریزد. دوست داری پرواز کنی اما نه، مدام با صورت میخوری به در و دیوار.
حجم تنهایی، تنهایی و تنهایی. با دستت تارهای سپید را از سیاهها جدا میکنی و با خودت میگویی تار چندم بودم، دهم یا یازدم؟
نمیخواهی رشتهی کلام از دستت خارج شود. چی بود؟ آهان. تنهایی. انگار میخواهی دستهای از موهای سپیدت را گردن تنهایی بگذاری. بله از سه تا یازده، تنهایی.
تنهایی چیز بدی که نیست. به خودت این را میگویی.« تنهایی بهتر از بودن با کسانیست که من را نمیفهمند.» میدانی این جمله را جایی شنیدهای اما یادت نمیآید چه کسی آن را نوشته. توی دلت حرفش را تایید میکنی و خودت را توجیه میکنی، بله نویسنده این جمله کاملن درست گفته.
نشخوار ذهنی میکنی که مشکل از نبودن آدمها نیست؛ تا دلت بخواد آدم اطرافت داری.
چندتایشان یادت میآید. همه ناقصالحساس. چند لحظه از نگاه به چشمانت در آینه شرم میکنی که بهشان اعتماد کردهای. قلبت، احساس سردی میکند. حس میکنی دیگر نمیتوانی کسی را دوست داشته باشی. دوست نداری به هیچ کدامشان فکر کنی. فکرت را مشغول میکنی.
یاد حرفهای مادرت میافتی، دختر به وسواس افتادهای، وگرنه یکیشان را انتخاب میکردی. توی آینه سری میجنبانی که چطور مادرت را نتوانستی حالی کنی. ترجیح میدهی سکوت کنی.
هنوز توی دستهبندی موهایت به سیاه و سفید هستی که باد پنجرهها را به هم میکوبد و پنجرهی اتاق را باز میکند.
موهایت را ول میکنی و میروی سراغ پنجره. باد پرده را تا سقف بالا میبرد و باز میکشاندش پایین و باز بالا میبرد و تو سریع پنجره را میبندی و سعی میکنی چفتش کنی اما زورت به باد و پنجره نمیرسد. به فکر این میافتی که کمد را جلویش بگذاری تا بلکه باد را رام کنی. باد چند باری زور میزند که کمد را هم بیندازد اما فعلن نمیتواند و همچنان میزوزد.
تلفن زنگ میخورد و تو آن را بر میداری. به تو سلام میکند و تو به یاد میآوری تماس از همان شرکتی است که قرار بود خبر استخدامیت را به تو بدهند. سعی میکنی تمام ذهنت را جمع کنی تا به حرفهایش گوش کنی. پشت تلفن میگوید،« ببینید خانم، از آنجا که کار ما بسیار حساس است بنابراین این کار نیروی جوان را مطلبد و از شما خیلی عذر میخواهیم که سنتان به این کار نمیخورد و با کمال شرمندگی از استخدام شما معذوریم.»
نیشخندی میزنی و بدون هیچ توضیحی خداحافظی میکنی. این اتفاقات برایت تازگی ندارند. با خودت میگویی مگر من چند سال دارم؟ من که تازه موهایم سپید شدهاند، من که به هیچکدام از آرزوهایم نرسیدهام!
توی همین فکرهایی که بوی سوختگی غدا، تمام خانه را بر میدارد.
✍️بهاره عبدی
آخرین دیدگاهها