داستان کوتاه « گاومون زایید!»

صبح بود و خروس قوقولی کنان نوید یک روز تازه را می‌‌داد. نور خورشید وحشیانه از پنجره‌ی کوچک، چند متری از طویله را محاصره کرده بود. هر کدام از حیوانات به سایه‌ای پناه برده و آرام سر جایشان خوابیده بودند.
تکه‌های گرد و غبار، زیر داغی نور خورشید می‌رقصیدند. بوی کاه و یونجه تازه توی فضای طویله پیچیده بود.
در یک گوشه‌ی طویله، گاو ماده قهوه‌ای رنگی با شکم برآمده‌اش لم داده بود و با غمزه و عشوه چشمان درشتش را این طرف و آن طرف میچرخاند.
گاو دستی به شکمش کشید و با خودش گفت: عزیزم کی میای بیرون و من رو از این تنهایی نجات بدی؟ می‌دونی که جونم به جونت بسته‌اس. بی‌صبرانه مشتاق دیدارتم.
در این هنگام، در باز شد. حبیب آقا صاحب حیوانات، با اندامی لاغر و بلند، صورتی استخوانی و کشیده و با شلوار های گشاد نیمه مندس، سراسیمه وارد طویله شد. درحالی که با یک دست سبیل های بلندش را پیچ می‌داد، خم شد و یک چشمش را تنگ کرد و آرام آرام به طرف گاو نزدیک شد. گویی که می‌خواست گاو را وارسی کند.
_خاک به سرم چرا اینجوری مرو نیگا می‌کنه، یعنی چه شده؟ باز خواب ندیده باشه که مرو دزدیدن و یاااااا … زبونم لال خواب ندیده باشه برای گوساله‌ام اتفاقی افتاده.
دستی به شکمش کشید و گفت: خب شکر خدا حال گوساله عزیزم هم خوبه؛ آخخخخ فقط نمیدونم چرا انقدر سنگین شدم؟حتما دیگه وقتشه گل پسرم به دنیا بیاد.
در این هنگام حبیب آقا گفت: هووو طوبی خانم، هوووو
_ بله آقا
_ یه ماسک برام بیار
_چییییی؟
انگار که صدای طوبی، نزدیک‌تر شد و خرم خرم خرم صدای کفش‌هایش که روی کاه‌ها راه می‌رفت گوش‌ها را می نواخت.
طوبی، زنی با قدی نسبتا کوتاه، صورتی گرد و تپل که روسریش را از پشت بسته و شلوار و کفش اسپورت مردانه پوشیده و مردانه برای خانواده‌اش زحمت می‌کشید و زنانه، همدم حبیب آقا بود.
_ چی‌ شده حبیب آقا، چرا طویله رو گذاشتی رو سرت، ماسک برای چته؟
_نمی‌دونم خاااانم، از بهداشت زنگ زدن که میان بازدید اینجا.
_بهداشت! کارشون چیه؟
_ زن، کم سوال بپرس. نمیدونم یه چیزهایی از گاو شنیدم اما خوب متوجه نشدم. به جای این سوالات برو روی تاقچه اتاق، ماسکم رو بیار. خودت هم ماسکت رو بزن.
طوبی با عجله سراغ ماسک‌ها رفت و ماسک را به حبیب آقا داد و خودش هم ماسک را زد.
_ حالا گفتن کی میان؟
_نمیدونم، احتمالا الان رسیدن ورودی روستا.
از دور صدای همهمه آمد، طوبی سرس را از طویه بیرون آورد و صدا را دنبال کرد.
_ مث اینکه اومدن حبیب آقا. اون ماشین، ماشین بهداشته.
یک نفر از کارمندان بهداشت با روپوش سفید کوتاه جلو باز، ماسکی را روی دهانش گذاشته و دستکش در دست، از اهالی روستا پرس‌وجو کرد و آدرس حبیب آقا را از آنها گرفت.
بعد از دور شدن کارمند بهداشتی، چند نفر از اهالی روستا تعجب‌وار با هم پچ پچ کردندو برای هم سر تکان می‌دادند.
یکی از آنها به دیگری گفت: نکنه کرونا گرفته باشه. آخه حبیب آقا به کرونا اعتقادی نداره و ما رو هم که رعایت می‌کنیم مسخره میکنه.
آن یکی با سر حرفش را تایید کرد و گفت: حتمن. مرد بهداشتی به طرف طویله به راه افتاد.
نزدیک در طویله که شد یک یالله گفت.
حبیب آقا غب غب را باد کرد و پوزخندی زد و گفت: بفرما قربان.
_سلام حببب آقا.
_ سلام از ماست، تشریف بیارید تو، خیره ایشالله.
_ والا آقا حبیب چند نفر از اهالی روستاتون تب مالت گرفتن.
تب مالت! تب مالت چیه؟
_یه نوع بیماریه که بین حیواناتی مثل گاو ،گوسفند و انسان مشترکه. این بیماری هم برای انسان هم برای حیوان میتونه ایجاد بیماری و عارضه کنه، راه انتقالشم از طریق مصرف لبنیاتی مثل شیر و استنشاق فضای آلوده به این باکتریه.
_ خب دخلش به من چیه!
کارمند بهداشت با طمانینه گفت: گفتن اون چند تا بیمار، از شیر گاو شما مصرف کردن.
_ آقا اشتباه به عرض شما رسوندن. گاومو نیگا، سرو مرو گنده، تازه به این زودی‌ام وضع حمل داره ایشالا.
_وای خدا چی میگن، تب مالت چیه؟ من که نمی فهمم این آدما چی میگن.
استرسی عجیب سراپای گاو را فرا گرفت و شروع به ماااااا ماااا کرد.
_عه آقا بهداشتی نیگا، گاومونم ناراحت کردی. بابا جون هرکسی دوس داری از اینجا برو، چقد بهت دادن که اومدی این حرف‌ها رو میزنی؟
طوبی لبش را گاز گرفت و چشم غره‌ای رفت و با اشاره دست به حبیب آقا گفت، نگو نگو.
کارمند بهداشت سینه‌اش را صاف کرد و با صدای بلند گفت: حبیب آقا میدونی داری چی میگی، پول چی، از کی؟
طوبی سرش را پایین انداخت و به کارمند بهداشت گفت: شما ناراحت نشید. اخلاقش تنده اما چیزی تو دلش نیست.
کارمند بهداشت: خانم این که دلیل نمیشه، هرچی دلش خواست بهم بگه. حبیب آقا خلاصه این آخرین هشداره و در صورت رعایت نکردن اونها این بار با پلیس برمیگردم. مگر مردم جون خودشون رو از سر راه آوردن. از شیر و گوشت این گاو نباید به هیچ وجه استفاده بشه و خودتونم در تماس مستقیم با گاو و شیرش نباید باشید و هر وقت اومدید طویله حتما ماسک و دسکش استفاده کنید که مبتلا نشید.
اینم بدونید گوساله ای که تو شکمشه قطعا سقط میشه چون اینم یه عارضه از این بیماریه. البته اگر تا الان سقط نشده باشه!
حبیب آقا با گفتن این حرف دست به یقه کارمند بهداشت شد.
_ چی میگیی مرتیکه. این‌ها که سالمن تب مالت چی؟
_ چیییی؟ من، گوساله، سقط، دستش را روی شکمش گرفت و با خودش گفت: پس دلیل سنگین بودن شکمم، سقط بوده. نه باورم نمیشه. مگر میشه.
گاو شروع کرد به ناله و زاری، مااااا، مااااااا، مااااااا من بدون تو میمیرم مااااا مااااااا مگه میشه تو نباشی؟
گویی آدمی است که هنوز در شوک از دست دادن عزیزش است و در سوگش ناله سر می‌داد.
آن چشمان ناز و عشوه‌دار گویی کاسه‌ای از خون شد. کارمند بهداشت دستان حبیب آقا را از یقه‌اش برداشت و طویله را ترک کرد.
طوبی با رفتن کارمند بهداشت همانجا که ایستاده بود، نشست و دستانش را به سرش کوبید و گفت: دیدی چه خاکی برسرمون شد. این دیگر چه بلایی بود سرمون اومد.
_ پاشو زن. شیون و زاری نکن که اعصاب ندارم. این جماعت رو همه چیز ی اسم میزارن. هر روز ی چیزی کشف می کنند و رو روی ملت امتحان می‌کن، یه روز کرونا، یه روز تب مالت، ببینیم این بار برامون چی میارن. پاشو بریم که کارمون زیاده.
طوبی نگران به گاو نگاه کرد و گفت: حبیب آقا، زنگ بزنیم دامپزشک بیاد معاینش کنه. نکنه گوساله تو شکمش سقط شده باشه؟ یک نگاه به گاو بنداز. رنگش پریده، شکمش از حالت عادی بزرگتر شده و چشاشم مظلوم شده. حداقل بذار گاومونم را از دست ندیم.
_ ئههههه زن بس کن. اینها همه خرافاته. بریم به کارمون برسیم.
طوبی آرام دستش را روی گاو کشید و سرش را نوازش کرد و تا لحظه‌ای که از طویله خارج شد گاو را پایید.
صبح روز بعد که هنوز آفتاب نزده بود، صدای حبیب آقا توی طویله پیچید. ای وای ای وای.
طوبی سراسیمه وارد طویله شد.
_چیه، چی شده؟
ناگهان  دید که گاو چشمان زیبایش را بسته و آرام خوابیده و حبیب آقا در کنارش چهار زانو نشسته و سرش را پایین انداخته و یک دستش را روی سرش گرفته و هق هق کنان می‌گرید.
_ چی شده؟
_ گاومان زایید طوبی!
_یعنی چی؟
_ گاومون با گوساله شکمش هر دو تلف شدند.
_ای خاک تو سرم، مگه نگفتم، یک دامپزشک بیاریم معاینه‌اش کنه، مگه نگفتم مرد؟
و با دو دست به سرش کوبید و در کنار حبیب آقا و گاو نشست و شروع به شیون کرد.
صدای ناله و زاری هر دو، فضای خالی طویله را پر کرد.
حیوانات دیگر از جوجه و مرغ و خروس گرفته تا گوسفند و سگ گله، تک تک به دور آنها جمع شدند و در کنار آنها نشستند. گویی که همه به مجلس ختم گاو آمده و برایش عزادار بودند.

✍️بهاره عبدی

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

5 پاسخ

    1. سلام و عرض ادب.
      خیلی ممنونم از شما آقای صفری گرامی.‌لطف کردید که خوندید و نظرتون رو نوشتید.‌🦋🌷

    2. و یه چیزم که هست این داستان مربوط به روزهای اول نوشتن بود، خودم دوسش داشتم گفتم به اشتراک بذارم.‌😊🙏

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *