خورشید آرام آرام، صورتش را، پشت ابرها پنهان کرد. ابرهای سیاه دستشان را در دست هم گذاشتند و کم کم خودشان را برای گوهر افشانی آمده میکردند.
هانا تصمیمش را گرفته بود. لوبیای سحر آمیز را از جیبش بیرون آورد. خاک باغچه را کنار زد و لوبیا را در زمین کاشت. با آفتابهی قرمز رنگ، مقداری آب روی آن پاشید. لوبیا سریع رشد کرد و تنومند شد. پیچ و تاپ میخورد و مدام درختها و تیر برق کنار خانهیشان را کنار میزد. آنقدر بالا رفت که انتهایش به آن طرف ابرها رسید و از دیدهها پنهان شد.
هانا با خوشحالی شروع به بالا رفتن از لوبیا کرد. قدم اول را برداشت. پایش لغزید. دوباره تلاش کرد اما باز پایش لغزید.
– عهههههه
-انگار لوبیا دوست نداره که من این جارو ترک کنم !؟
– ولی نه، من برای رسیدن به دنیای آرمانیام تلاش خودم رو میکنم.
– از این دنیا خسته شدم.
– حس میکنم این دنیا، دیگه جای من نیست. یقین دارم اون دنیای بالا، همه چیز سر جای خودشه؛ بی عدالتی نیست، دزدی و فقر و تنگ دستی نیست، همه جاش پر از عشق و صلحه.
– آره حتما باید برم.
در این هنگام هانا به این فکر افتاد، که چه کند پاهایش روی برگ لوبیا نلغزد!؟
ناگهان چشمش به آدامسی که در خاک باغچه افتاده بود، خورد. کفش هایش را به آدامس آغشته کرد. اولین برگ را بالا رفت. بله توانست اول گام را بردارد. با خوشحالی تق تق تق تق یکی یکی، از برگ ها بالا رفت. دست هایش راهم بکار گرفت تا هرچه سریعتر به جهان آرمانی اش برسد. رفت و رفت تا اینکه وسط راه خسته شد. ساعتی را روی یکی از برگها دراز کشید. کم کم به خواب عمیقی فرو رفت. خواب دید که به بالای ابرها رسیده، اما هیچ کسی و هیچ چیزی آنجا نبود. تک و تنها در هاله ای سفید.
با خودش گفت:
– عه، من فکر میکردم اینجا آدم زندگی می کنه. اینجا حتی یه نفرم زندگی نمیکنه!
– آهاااای کسی اینجا نیست !؟ آهاااااای…
در این هنگام یک قطره باران روی گونهاش چکید و او را هرسان از خواب بیدار کرد. یک لحظه به این فکر کرد که اگر باران شدید شود، یا از روی برگها پایین بیافتد و یا آدامسش کنده شود، چه میشود!؟
ناگهان باد و باران تندی، برگ زیر پایش را شکست، و او روی برگ پایینی افتاد.
هانا با خودش گفت:
– وای خدای من، مگه از این بدتر هم داریم!؟
– ممکنه من، دونه دونه از این برگها پایین بیفتم، یا از اینجا تا نقطه اول یک راست بیفتم و بمیرم. وای نه خدای من. محکم ساقه لوبیا را بغل کرد و پاهایش را روی برگها محکم نگه داشت. هرچند ترسیده بود اما، بغل کردن ساقه لوبیا به او حس آرامش و امنیت میداد.
باران کم کم بند آمد. سرتاپایش خیس شده بود. یک لحظه از آسمان، باریکه از نور، روی برگهای لوبیا افتاد.
خیلی خوشحال شد. مدتی جلوی آن نور ایستاد که لباسهایش را خشک کند، سپس با عجله برگها را بالا رفت و به همان برگی رسید که از رویش افتاد بود. او متوجه شد از انتهای همان برگ، شیرهای طلای رنگ میچکد. از بوی شیرینش، شکمش به قارو قور افتاد.
مقداری از آن را مزه کرد. شیرین بود و چسپناک. تا آنجا که توانست از آن شیره خورد. حالا کلی انرژی برای ادامه راه گرفته بود. بلند شد و یک قدم برداشت اما متوجه شد باران، آدامس زیر کفشهایش را شسته و مدام روی برگها میلغزد.
نگران با خود گفت:
– ای خداااا حالا چیکار کنم!؟
اطرافش را پایید. در این هنگام یاد شیره لوبیا افتاد که میتواند از آن برای چسپ کفشهایش استفاده کند. مزیت خوبی که این شیره داشت آن بود، تمام برگها، از این نوع شیره داشتند و هانا تا آخر راه میتوانست با جدا کردن هرکدام از برگ ها از ساقه، هم انرژیش تامین کند هم چسپ کفش هایش را.
هانا یکی از برگهای لوبیا را از ساقه جدا کرد و از شیره آن برای چسپ کفشهایش استفاده کرد و راهش را ادامه داد. برگهای بالایی لوبیا جوانتر بودند، و شیرهی کمی داشتند بنابراین هرچه جلوتر میرفت، چسپندگی شیره لوبیا کمتر و او مجبور میشد برگ بیشتری را بچیند که شیرهی بیشتری بدست بیاورد. او بالا میرفت و برای رسیدن به خواستهاش مدام برگها را از ساقه جدا میکرد. ناگهان متوجه شد که تقریبا به انتهای لوبیا رسیده.
– وااااای خدای من چقدر خوب شد، دارم به شهر آرمانیم نزدیک میشم.
-هوررررراااااااا
هانا اتفاقی به پایین نگاهی انداخت. متوجه شد که تمام برگهای سر راهش را چیده! حتی مسیری را هم که با آدامس بالا آمده بود، خارج از دیدش شده بود.
یک لحظه ترس تمام وجودش را فرا گرفت. با خودش گفت:
– چطور برگردم، من این راه رو با سختی بالا اومدم!؟
– اما نه، من اگر دستم به اون دنیا برسه، دیگه به زمین بر نمیگردم.
با قاطعیت قدمهای آخرش را برداشت. شدت نور کم کم بیشتر میشد و چشمهایش را اذیت میکرد. یک دستش را برای چشمهایش سایبان کرد و با دست دیگر زور زد که از روزنه، وارد جهان آرمانی شود . بالا تنهاش را بالا برد و سپس پاهایش را. او دیگر وارد دنیای آرمانیاش شده بود. اولین صحنهای که او با آن مواجه شد، یک خیابان طولانی بود که دوطرف آن را ساختمانهای آسمان خراش فرا گرفته بود. لباسهایش را تکاند و دستی به سرو روی خاکیش کشید. در آن خیابان با خوشحالی شروع به قدم زدن کرد. سعی میکرد همه جا را با ذوق نگاه کند. خوشحال بود که بالاخره تلاشش به نتیجه رسیده. خیابان خلوتی بود. خانمی در آنجا، قصد عبور از خیابان را کرد. هانا با ذوق او را صدا زد.
– خانم، خانم…
اما خانم حتی به طرف صدا برنگشت. هانا همانجا میخ کوب شد.
باخودش گفت:
– نکنه اینجا رو اشتباه اومده باشم!؟
سعی کرد به خودش بقبولاند که شاید نشنیده است.
-مشکلی نیست پیش میآد.
آن طرفتر پیرزنی را دید، که روی پله های یکی از خانهها نشسته و دستهایش را برای درخواست کمک، پیش مردم درزار کرده بود. هانا سریع خودش را به آن پیرزن رساند و با تعجب از او پرسید:
– مگه اینجا هم گدایی میکنن!؟
پیرزن سرش را بلند کرد، آهی کشید و هیچ نگفت.
هانا هاج و واج، پیرزن را نگاه کرد و جیبهایش را تند تند میگشت اما خالیتر از آه بود.
– خدای من، من که اینجا رو درست اومدم، چطور ممکنه اینجام فقر وجود داشته باشه !؟
سرش را پایین انداخت وسردرگم به راهش ادامه میداد.
کم کم گرسنه شد. با خودش گفت:
-این کوچهی اوله، کوچههای دیگهام میرم حتما وضع از این بهتر میشه.
شکمش قار و قور می کرد. نگران دستش را روی شکمش گذاشت.
-تو این دنیا حتما غذا برای همه هست، پس چرا نگران باشم؟
دستهایش را در جیبش گذاشت و با شادی خیابان را برای پیدا کردن سفرخانه طی میکرد. با این امید، وارد رستورانی شد که بوی گوشت و چربی سرخ شده ، هفت کوچه میپیچید. صاحب رستوران، مردی چاق با شکم جلو آمده، کچل و لباسهای شیک لاکچری پوشیده بود. هانا پیش صاحب رستوران رفت.
– سلام آقا
صاحب رستوران، دست در جیب، با لب و لوچه آویزان که چربی از آن میچکید، گفت:
+فرمایش
هانا با آنکه از هیکلش ترسید، اما محکم خودش را نگه داشت و درخواستش را بیان کرد.
_میتونم اینجا غذا بخورم، خیلی گشنمه؟
صاحب رستوران ، سرتاپای هانا را وارسی کرد و گفت: انگار اینجایی نیستی!؟
یک لحظه حس شادی در دل هانا گل انداخت که، این بدان معناست، اینجا غذا برای همه هست.
و با حالت معصومانه گفت:
– نه آقا، من اهل اینجا نیستم.
صاحب رستوران با حالت تمسخر غبغبش را باد کرد و با صدای بم گفت:
+ همینه که این درخواست رو ازم داری.
آروغی زد که کم مانده بود هانا همانجا از بوی چربی و پیاز دهنش بیهوش شود. با اشاره سر بیرون رستوران را نشان داد و به هانا گفت: اون غذا رو میبینی، اون رو برا سگها و گربهها گذاشتم، برو اونجا برا خودت بردار.
هانا یک لحظه به انسان بودن خودش شک کرد.
با خود گفت:
-مگر میشه دنیایی وجود داشته باشه که از زمین بدتر باشه!؟
و با بغض در رستوران را بهم کوبید و آنجا را ترک کرد.
– خودم رو دلخوش کرده بودم که چند کوچه جلوتر حتما اون دنیای آرمانی منه، پس کو کجاست؟
با ناراحتی شکم گرسنه به پارک رفت و روی نیمکت پارک نشست. آنقدر گرسنه بود که کم مانده بود وسوسه شود و علف های پارک را گاز بزند. در آن لحظه خانمی به پارک آمد . کنار هانا نشست و مشغول خوردن ساندویچ شد. هانا را نگاه کرد و گفت:
+بفرما.
هانا خیلی خوشحال شد، و درخواستش را رد نکرد. انقدر گشنه بود که عین قحطی زده ها ساندویج را از دستش قاپید و طوری آن را گاز گرفت که نایلون اطرافش را هم خورد. آن خانم با تعجب، ولع هانا را برای خوردن نگاه کرد و گفت:
+ اگر باز میل داری برم برات بیارم عزیزم!؟
لبخند سرشار از رضایتی بر لب هانا نقش بست و گفت:
– نه خیلی ممنونم خانم.
با خود گفت:
– آرررره این همون دنیای منه؛ امید دارم که جلوتر برم اتفاقات بهتری برام میفته.
آن خانم از او خدافظی کرد و رفت.
هانا هم، دلی از عزا درآورد و دستش را زیر سرش گذاشت و روی نیمکت پارک دراز کشید و استراحت کرد.
به اتفاقاتی که امروز به ذوقش زده بود فکر کرد و به کمک کردن آن خانم هم. نمیخواست حس خوبی که به این جهان آرمانی را داشت خراب کند پس با آرامش و لبخند چرتی زد.
بعد چرتی که زد، از پارک رو به خیابان میوه فروشان رفت.
خورشید را دید که با نور افشانیش، دامن زمین را گرم کرده بود. فوارهای وسط میدان را دید که قد علم میکردند و درپی صعودی پر هیجان سر تعظیم فرود میآوردند و باز رو به پایین نرول میکردند. همه اینها در چشم هانا زیبا مینمود و برای همهی اینها شوق داشت. جمعیت شلوغی به خیابانها آمده و در حال قدم زدن و خرید کردن بودند. از یک طرف کاسب ها داد می زند و از یک طرف دیگر دست فروشها بساطشان را پهن کرده بودند.
هانا با خود گفت:
– خدای من، اینجا چقدر همه چیز شبیه زمینه!؟
در این فکر بود که ناگهان دزدی کیف، زنی را قاپید. زن دنبال دزد رفت و جیغ زنان میگفت:
+کیفم رو بردن کیفم رو بردن، کمک، کمکککککک.
عدهای به عکس العمل زن بیتفاوت بودند و عدهای دیگر به دنبال دزد رفتند. اما کار از کار گذشته بود و دزد فرار کرده بود. هانا که بیشتر از همیشه گیج شده بود گفت:
– خدای من، اینجا هم دزدی، گرسنگی، تضاد طبقاتی! مگر میشه!؟
– من فکر میکردم که فقط زمینه با آدمهاش به گند کشیده شده.
هانا با حالت تحیر، از آنجا گذشت. و به این فکر میکرد که کوچهها، خیابانها، آدمها، نگاهها، همه چیز و همهجا شبیه زمین بود و بوی زمین میداد. با غمی عمیق، ناامیدانه، سرش را پایین انداخت و کوچه ها را طی میکرد. یک لحظه به این فکر افتاد که به زمین برگردد .به این فکر کرد که باز در زمین، به آدمهایش، به کوچههایش، به خانه و خانواده اش به غذاهای مادرش، به گنجشکی که هر روز کنار پنجرهیشان میآمد و هانا برایش نان میریخت، آشنایی دارد.
حس غربت سرتاپایش را فرا گرفت و تصمیمش را برای رفتن به زمین قطعی کرد.
اما هانا نمیدانست که از کجا آمده. چیز بدی هم که وجود داشت این بود، او تمام برگها را برای رسیدن به دنیای آرمانیش چیده بود و راه برگشتی وجود نداشت. از فرط نا امیدی، دریکی از خیابانها زانوهایش را زمین انداخت و دستهایش را روی صورتش گذاشت و شروع به گریه کردن کرد.
همان جا با صدای بلند گفت:
-وای بر من که چی فکر میکردم، وای بر من که جهان به اون خوبی رو بخاطر این جهان از دست دادم، وای برمن که تمام راههای برگشت رو، روی خودم بستم.
در این هنگام پیرمردی سپید مو و سپد ریشی، با لباس سفید بلند، نزدیک هانا رفت.
دستی بر سر او کشید گفت:
+ فرزند من گریه نکن.
هانا سرش را بلند کرد. از دیدن آن پیرمرد متعجب شد.
به او گفت:
– تو نمیدونی من چه دنیایی رو از دست دادم. من اینجا گیر افتادم و راه برگشت ندارم.
پیرمرد بازویش را گرفت و با لبخند و لحنی آرام گفت:
+بلند شو فرزندم، تو باید به دنیایت برگردی.
هانا گفت:
– اما من دنیامو ترک کردم، خونهمو، خونوادمو همه چیمو. من راه برگشتی برا خودم نذاشتم و باز شروع کرد به گریه کردن.
پیرمرد گفت:
دنیا همان دنیاست.
هانا یک لحظه مکثی کرد. با دستانش چشمانش را پاک کرد و متعجب منتظر ادامه حرف های پیرمرد شد.
پیر مرد گفت:
+تو سفری درونی کردهای دلبندم.
جهان آرمانی در دنیای دیگر وجود ندارد. “جهان آرمانی تو، همان ذهن توست!” تو اکنون در زمین هستی. دستت را به من بده که تا خانهات راهنماییات کنم. هانا که از این حادثه شوکه شده بود، دست در دست پیر مرد گذاشت و همسفر او شد.
پایان
✍️بهاره عبدی
6 پاسخ
زیبا بود. تلمیحی ام داشت به افرادی که میل به رفتن دارن … یه لحظه از حال حالای خودم خارج شدم و به دنیای دیگهای رفتم.
بله این میل به رفتن مدام در ذهن ما هست. چه جالب که شما هم این حس رو داشتید چون چند نفر دیگهام همین بازخورد رو به من دادند. بسیار ممنونم جناب صفری گرامی که خوندید. این داستان کوتاه اولین داستان کوتاه من بود و دوست داشتم که نشر بدم. 🙏🌸
بسیار روان و خوب نوشته بودید. پر قدرت ادامه بدید.
سپاس از لطف همیشگیتون جناب صفری گرامی. 🙏🌺🌺🌺
بهاره جان قلم توانایی دارید این داستان فوق العاده بود .
خیلی لطف داری لیلا جانم. فوقالعاده نگاه شماست. خوشحالم که خوندید. 🙏🌹❤️