دو طرف کلهاش تاسش، دستهای از موهای سفید فِر چسپیده بودند که عرق، لای آنها برق میزد. فرمان را محکم گرفته بود و قوز پشتش نمیگذاشت خوب به صندلی تکیه کند.
مسافر صندلی عقب، گفت: حاجی، کولر را روشن کن. در این هوای ۴۰ درجه حداقل به خودت رحم کن، ما که مسافر دو ساعته هستیم.
_پسر جان من ۴۰ سال اینگونه زندگی کردهام و مشکلی هم نداشتهام.
مسافر صندلی جلو گفت: خب از این به بعد اینطور زندگی نکن. آفتاب سوختگی و چروکهای صورتت را نگاه کن و از امکانات استفاده کن. حیف عمرت نیست که اینگونه میگذرانی؟!
راننده حولهای را از داشبورد درآورد و روی سرش گذاشت که عرقش را بگیرد و شیشههای ماشین را تا آخر پایین داد و پایش را روی گاز فشار داد.
✍️بهاره عبدی
2 پاسخ
جالب بود/
یارو یه عمر عادت کرده خدا نکنه به چیزی عادت کنیم.
این داستان عادت خیلی از آدماست
تغییر برامون سخته
سپاس از نظر ارزشمندتون. بله همینه. وقتی عادت کردیم طوری میشه که نمیدونیم باید تغییر کنیم، حتی اگر هم کسی بگه تغییر کن جبهه میگیریم چون تغییر برامون سخته. جالبیش اینه این داستانک واقعی بود و حدود یه ماه پیش توی یه ماشین برام اتفاق افتاد. 🙏☘️