مادرم سر موضوعی که از آن اطمینان داشتم، با من کلکل میکرد. با آنکه موضوع را چند بار برایش توضیح دادم اما، به کَتش نرفت، که نرفت.
آخرسر از جایش بلند شد و گفت: دخترم نمیدانم چرا خستهام، انگار صد کیلومتر پیادهروی کردهام.
گفتم: مادر جان میخواهی خسته هم نباشی، همین چند لحظه پیش پیادهروی چه عرض کنم، داشتی رژه میرفتی رو مغزم.
✍️بهاره عبدی
آخرین دیدگاهها