یادداشتی بر اعتماد

در زندگی هیچ چیز به اندازه‌ی اطمینان خاطر برایم ارزشمند نبوده و نیست. از نظر من کلمه‌ی اطمینان، آرامش خاصی را به همراه دارد که آدم را از هرگونه شک و شبه دور می‌کند.

شاید قبل‌تر برای دادن این حس به دیگران تلاش می‌کردم؛ اما اکنون از واکنش اطرافیانم درک می‌کنم که این خصلت بصورت خودکار، برایم درونی شده بدون اینکه به آن فکر کنم.

مدتیست دارم به روابطم با دیگران فکر می‌کنم. دوباره به اعتماد فکر می‌کنم. به اینکه اعتماد دادن به دیگران مسئولیتی به همراه می‌آورد که آدم اگر خلافش را رفت، هم به خود هم به فردی که در او اعتماد ایجاد کرده خیانت کرده.

راستش برای دوری از این مسئولیت سنگین، بخشی  به‌نام “من آدم کاملی نیستم” ” من آنقدرها هم که فکر می‌کنید خوب نیستم” “من از صمیمیت بی‌حد بیزارم”را باز کرده‌ام.

می‌دانم این جملات نباید راه را برای خطا کردن مهیا کنند. اینها تنها هشدارهایی هستند که به اطرافیانم می‌دهم تا بتوانند رازهایشان را پیش خودشان نگه دارند.

راستی خودم چه؟ آیا می‌توانم به دیگران اعتماد کنم؟ تا جایی که یادم می‌آید آدم درددل کنی نبوده‌ام. نمی‌دانم شاید هم بوده‌ام. بزرگتر که شدم، از درد دل با آدم‌ها فهمیدم که نه تنها مشکلم حل نمی‌شود بلکه گاها همان مشکل توی صورتم می‌خورد و بیشتر به هم میریزم. جوری شده‌ام که میتوانم رازهایم را پیش خودم نگه دارم؛ حتی اگر آنقدر قلقلکم دهند که افشایشان کنم. قلم و کاغذ شده‌اند همدمم. بدون آنکه از حرف‌هایم برداشتی کنند و یا از آن‌ها سو استفاده کنند.

زمان‌هایی که حتی کوچکترین بی‌اعتمادی می‌بینم، دلم می‌خواهد از همه کس و همه چیز فاصله بگیرم. مدتی آن دورها بشینم و به بازبینی ارتباطاتم فکر کنم. این مدت، درد می‌کشم. گاهی اینجور مواقع دلم میخواهد شی باشم. شی سخت و ساکن. چیزی مثل سنگ که نتوانم هیچ بگویم و بشنوم. کاش تا این مدت که توی این فضا هستم، کسی ازم نپرسد “چه‌ت شده”؟
✍️بهاره عبدی

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *