امروز صبح همه جا تعطیل بود. خیابانها و پیادهروها را که نگاه میکردی، خلوت خلوت. خواستم از یک سمت پیادهرو به آن یکی سمت بروم، اما باید از یک خیابان میگذشتم. خیابانی که تنها امروز خلوط بود و بقیهی روزها پرتردد. رفتم وسط آن خیابان. تا چشم کار میکرد، خیابان بود و هیچ خودرویی دیده نمیشد. حس عجیبی داشتم. دوست داشتم کیفم را یک گوشه پرت کنم. بدوئم. فریاد بزنم. عصیان عجیبی در من غلیان کرده بود. نمیدانم چرا این حس را، در پیادهرو خلوت نداشتم؟
انگار خیابان مدتهاست که اجازه نداده بود آنجا بایستم و از آن زاویه، اطرافم را تماشا کنم. دلم میخواست تلافی کنم. همان وسط ایستادم و به همهجا نگاه کردم. به درختها. به اداره امور مالیات و کمیتهامداد که درهایشان را فقط از نزدیک دیده بودم، یا شاید ندیده بودم و فقط رد شده بودم. به آسفالت زیر پایم. به این طرف و آن طرف خیابان که من اکنون در وسطش بودم. هوای مطبوع صبح بهاری شامهام را قلقلک میداد. چشمانم را بستم و نفس عمیقی کشیدم. چشمانم را باز کردم. از دور پراید سفیدی را دیدم که دارد به سمتم میآید. باز هم باید مواظب خودم میبودم. از آن حال و هوای خلسهوار بیرون آمدم. حیفم آمد عکس نگیرم. عکس گرفتم و از آنجا دور شدم.
✍️بهاره عبدی
2 پاسخ
توصیف جالبی بود از آن لحظات و حال وهوا. لطفا خلوت و بدوم را جایگزین خلوط و بدوئم کنید
سلام آقای طاهری گرامی. خیلی لطف کردید که خوندید. بله درست میفرمایید. راستش من این غلط املایی رو بعد چندین بار بازنویسی ندیدم!
لطف کردید که گفتید. 🙏🌹🌱