با آنکه سنم چندان بالا نرفته، اما مادرم مانند تمام مادران ایرانی نگران این وضعم است. البته به او حق میدهم، نه اینکه حق بدهم نگرانم باشد، حق میدهم که او در فرهنگی بزرگ شده که دختر جماعت، بهتر است هرچه سریعتر برود خانهی بخت.
گاهی با مادرم مینشینم و راجع به فلسفه ازدواج صحبت میکنم که بیاید و دست از سر کچلم بردارد اما انگار حرفهایم از یک در میروند و از آن یکی در خارج میشود. از تاثیر حرفهایم بر روی مادر، مطمئن نیستم. فامیلها میگویند مادرت در این زمینه روشنفکر است. لابد برای آنها هست که میگویند؛ البته آنها نمیدانند روزی چند ساعت مینشینم و برای مادرم فک میزنم.
خب بله مادر جان ازدواج تنها چاره کار نیست و ازدواج بیعشق تنها مسخره کردن خود آدم است.
راستش هرچه بیشتر پیش میروم، حس دوگانگی در من بیشتر میشود، به اینکه مادر راست میگوید یا من؟ گاهی با خودم میگویم حق با اوست. این را زبانی میگویم اما تا پای خواستگار میآید وسط، باز استرس ورم میدارد که خدایا این همانی هست که من میخواهم؟ دوس دارم زمین دهان باز کند و درجا در آن فرو بروم.
دوباره شروع میشود. چرا جوابش کردی، خب دوستش ندارم. مگر من و بابات همدیگر را دوست داشتیم و از این جور حرفها. درنهایت هم کارمان میکشد به گیس و گیس کشی که نه، تو دختر عصیانگری هستی و داری روی حرفم حرف میزنی. آخر مادر، مگر میشود آدم کسی را دوست نداشته باشد و با آن خوشبخت شود. اصلن این نوع جفتگیری، چه معنایی دارد. چرا من به صراطشان مستقیم نمیشوم؟
گاهی با خود میگویم کاش همان اوایل جوانی ازدواج میکردم و دچار وسواس نمیشدم. البته “وسواس” واژهی مناسبی برای این وضعیت نیست. جدیدن برای مادرم تفهیم میکنم که من وسواس نشدهام. تنها عاقلتر شدهام. توجیه خوبی برای کارم است. ولو اینکه این احتمال، درست هم باشد.
کاش مادرم میدانست چه عذابی میکشم این بین. کاش میدانست وقتی میگوید پاشو برویم خانه فامیل چقدر اذیت میشوم. آدم بزرگ که میشود، خودش میداند نباید کجاها برود. کاش یا بیست سال عقب میرفتم یا بیست سال جلو. از وضعیت بینابینی که خودم هم نمیدانم چه کنم خسته شدهام. از یک طرف دل میگوید برو برو از یک طرف عقل میگوید نرو نرو. این وسط تنها من بیچاره گیر افتاده است.
✍️بهاره عبدی
آخرین دیدگاهها