گاهی آدم فکر میکند مسئله یا حسی را که نسبت به چیزی دارد، تنها مختص اوست و همین موضوع سبب میشود که او این مسئله را شخصیسازی کرده و حتا از بازگو کردنش نزد دیگران امتناع کند.
جالب اینجاست این شخصیسازی گاهی باعث رنج کشیدنش هم میشود، چراکه میپندارد تنها خودش است که با این مشکل یا حالت روحی دست و پنجه نرم میکند. این درحالی است که اگر آدم این موضوع یا حس را با فرد دیگری در میان بگذارد، احتمال دارد آن شخص نیز همین مسئله را داشته باشد.
به فرض مثال، یکی از تجربههای شخصیام به این شکل بود که گاهی سوالهای غیر عادی به ذهنم میرسیدند که حتا از مطرح کردنشان پیش خودم هم امتناع میکردم. مثلن میگفتم اگر آدم یکهو بپرد وسط خیابان و شروع به آواز خواندن کند، چه میشود؟
یا اگر وسط حرفهای یک آدم متشخص، باصدای بلند شروع به خندیدن کند چه میشود؟ و حالتهایی از این قبیل.
گاهی با خودم میگفتم نکند دیوانه شدهام و سعی میکردم این سوالات را جایی مطرح نکنم و اینطور میشد که این حس را دوست نداشتم. اما روزی با دوستم نشسته بودیم که او از من پرسید، آیا تاکنون این حس را داشتهای که اگر یکهو بپری وسط خیابان و شروع به رقص کنی چه میشود؟
زدم زیر خنده و گفتم دقیقن این حس را من هم دارم. خوشحال بودم که تنها نیستم و دیوانه نشدهام. دوستم همچنان از این دست مثالها را میزد و هر مثالی که میآورد حس میکردم روحم دارد ذره ذره آزاد میشود. اینطور شد که فهمیدم “همیشه آنطور هم که فکر میکنیم مسئلهیمان شخصی نیست!”
✍️بهاره عبدی
آخرین دیدگاهها