دیروز با دوستم شیوا که قدم میزدیم، چند پیرمرد را دیدیم که دور هم جمع شده بودند و بحث میکردند. شیوا از من پرسید به نظر تو، آدم زمانی که پیر میشود چه حسی دارد؟
کمی مکث کردم و گفتم: نمیدانم، اما حس میکنم آدم به نوعی پذیرش میرسد. همانطور که ما کودک بودیم و پذیرفتیم که نوجوان شویم. نوجوان بودیم و پذیرفتیم که جوان شویم و روال زندگی همینطوری پیش میرود و پیری را هم میپذیریم.
شیوا با اندکی درنگ گفت: پیری حس بدیست. اینکه تو میدانی بعد از این سن، همه چیز تمام تمام میشود. دیگر هیچ تلاشی نمیکنی، چون میدانی آیندهای نداری. باید حس بدی داشته باشند نه؟ چیزی شبیه افسردگی.
گفتم، شاید به این خاطر دچار افسرگی نمیشوند چون نمیدانند چه زمانی میمیرند. مثل همه دارند زندگیشان را میکنند که ناگهان مرگ سراغشان میآید. خودت که میدانی، رخدادهای ناگهانی هم ترس ندارند. انتظار است که درد و رنج را میآفریند؛ البته اینکه آدم جوانیش را چگونه گذرانده باشد هم مهم است. اینکه خودت را به چالش کشیده باشی و بعدها نگویی چرا ترسیدم؟ چرا نظر دیگران آنقدر برایم اهمیت داشت و خیلی چیزهای دیگر. به نظرم کیفیت زندگی در دیدگاه تو نسبت به کهنسالی و مرگ بسیار تاثیر میگذارد.
در ادامه گفتم، یکی از آشناهایمان سرطان داشت. خودش هم میدانست زیاد زنده نمیماند. به نظر تو او چگونه توانست قبول کند؟!
آنهایی که به دورهی کهنسالی میرسند، شاید ندانند که چه وقت میمیرند؛ درواقع نوعی امید دارند، اما کسی که مریض است به انتظار مرگ مینشیند. نمیدانم شاید او هم به نوعی پذیرش برسد. یاد کتاب “درمان شوپنهاور” افتادم که راجع به همین قضیهی پذیرش مرگ در بیمار سرطانی، صحبت کرده بود و سخنانمان به اینجا ختم شد که همه چیز در گرو پذیرش است.
✍️بهاره عبدی
2 پاسخ
انتظار است که درد و رنج را میآفریند.
درست درست نوشتین.
سلام آقای طاهری عزیز. چقدر خوشحالم که سمتون رو دیدم. ممنونم بابت نظر ارزشمندتون. 🙏🌹