بهار را بسیار دوست دارم حتا بیشتر از پاییز. همه میدانند، که پاییز چه دردی دارد و باهاش همدردی میکنند اما بهار، نه.
بهار توی دلش چیزیست و چیز دیگری مینماید.
آه بهار، کسی نمیداند پشت آن لباس سبزِ باطراوتت، چه روح کهنه و غمگینی زانوی غم را بغل کرده. نه، کسی نمیداند، حتا زمانی که پشت پلکِ چشمهایت خیس میشود و وحشیانه شروع میکنی به گریستن، همه دیوانهات میخوانند.
بهار! میدانستی خیلی شبیه روز ازلی؟ حتا گلهای رنگیات، حتا آواز پرندگانت و های و هوی رودخانهات، همه و همه بوی ازل میدهند. همان روزی که انسان از نیست هست شد. از حال و هوایت میدانم. حال و هوای نمور و مرموزی که به جان و روحم میاندازی و دلتنگی را برایم میزایی. خدای من چه چیزی درون روحم بیقراری میکند؟ بهار این خلا، این دلتنگی، این بیقراری برای چیست که با آمدنت بیشتر میشود؟
کاش امسال بگذاری دمی به کوهستانت در اورامانات بروم و تا دلم میخواهد فریاد بکشم تا شاید این روح سرگشته از مسلخ تنم رها شود و دمی آسوده بنشینم.
کاش بگذاری.
آمدنت مبارک بهار زیبایم!
۱۴۰۲/۱۲/۲۹
بهاره عبدی
آخرین دیدگاهها