گفتی برو
برو یادت باشد، دل من را بردی
بردی اما نگهش دار کنارت
به تو گفتم دل من راضی نیست
که تو باشی تنها
گفتی اما برو، این را خود من میخواهم
چه کنم خود، خواهی
چه کنم خودخواهی
ورنه تنهایی تو
غم تنهای من کرد زیاد
به چه من خوش باشم؟
قفسی باشم و حبس شوی در یادم؟
به چه من خوش باشم؟
تا ابد غرق خیالت تو بمانم؟
یا نه در حسرت دیدار تو هر شب
آتشی بر فکنی در جانم؟
چه کنم
چاره همین است
این را میدانی
این را میدانم
دل تو تا به قیامت
در دلم میماند
✍️بهاره عبدی
3 پاسخ
حسی که از خوندن این شعر گرفتم منو یاد “کارو” انداخت.
سلام آقای طاهری عزیز. ممنون که خوندید.
گاهی برو
بیرحمانه و نامهربان
خاطراتت را جا بگذار
حافظهات را با خود نبر
اما
بعضت را توشهی راهت کن
پلها را پشت سرت خراب کن
به برگشتن لحظهای فکر نکن
در همین رفتن است که آدم دیگری میشوی
اینجا و اکنون را رها کن
به مقصد فکر نکن
تا هر جا که میتوانی دور شو