شعر “رفتن”

گفتی برو
برو یادت باشد، دل من را بردی
بردی اما نگهش دار کنارت
به تو گفتم دل من راضی نیست
که تو باشی تنها
گفتی اما برو، این را خود من می‌خواهم
چه کنم خود، خواهی
چه کنم خودخواهی
ورنه تنهایی تو
غم تنهای من کرد زیاد
به چه من خوش باشم؟
قفسی باشم و حبس شوی در یادم؟
به چه من خوش باشم؟
تا ابد غرق خیالت تو بمانم؟
یا نه در حسرت دیدار تو هر شب
آتشی بر فکنی در جانم؟
چه کنم
چاره همین است
این را می‌دانی
این را می‌دانم
دل تو تا به قیامت
در دلم می‌ماند

✍️بهاره عبدی

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

3 پاسخ

  1. گاهی برو

    بی‌رحمانه و نامهربان

    خاطراتت را جا بگذار

    حافظه‌ات را با خود نبر

    اما

    بعضت را توشه‌ی راهت کن

    پل‌ها را پشت سرت خراب کن

    به برگشتن لحظه‌ای فکر نکن

    در همین رفتن است که آدم دیگری می‌شوی

    این‌جا و اکنون را رها کن

    به مقصد فکر نکن

    تا هر جا که می‌توانی دور شو

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *