بعد از مدتها دوری، دلم برایش تنگ شده بود. دوست داشتم ببینمش. سلام که دادم، رویش را برگرداند و محلم نگذاشت. سعی کردم از دلش دربیاورم. صورتم را همان سمتی کردم که رو برگردانده بود، اما سریع خودکار را از دستم گرفت. گفتم حق داری، دیر آمدهام اما بگذار از نو شروعت کنم. او همچنان اخم کرده بود و مدام رویش را به چپ و راست بر میگرداند و نمیگذاشت نگاهش کنم. بار آخر که تلاش کردم، گرفت و دفترم را بست. نوشتن است دیگر، قهر که میکند باید نازش را کشید تا اندک اندک به حرف بیاید!
✍️بهاره عبدی
آخرین دیدگاهها