آدمها را دوست دارم. درواقع ارتباط با آنها را دوست دارم. دوست دارم با بودن در کنارشان، دنیا را برای خودم قابل تحملتر کنم. از نظر من، آدمها هر چقدر هم از تنهاییشان لذت ببرند، باز دوست دارد به کسی بگوید که «از تنهاییم لذت میبرم!» پس در اینجا باید کسی خارج از من، و شنوندهای باشد تا برایش بازگو کند که دارم از تنهایی لذت میبرم.
اگر آدمها به درد هم نخورند، چرا ما در جمع خلق شدهایم؟ بهتر نبود که هر کسی توی سیارهای جدا خلق میشد و در هزار سال نوری فاصله، از تنهاییاش لذت میبُرد؟
داشتم میگفتم که، انسانها را دوست دارم اما نمیگذارند دوستشان داشته باشم. خب آدم دوست دارد همانقدر که عشق میگیرد، عشق را هم نثار کند. گاهی آدمها کاری میکنند که یا از کارت یا از حرفهایی که باهاشان زدی، پشیمان شوی. چیز جالبی که هست این است که، من هم خودم آدم هستم! خب این یعنی دقیقن همین وضع را برای آدمهای اطرافم میسازم و دقیقن مانند خودشان غیر قابل تحمل میشوم.
اینطور میشود که هر نوع رابطهای را با هر کسی شروع میکنی، در همان آغاز رابطه یا اگر خیلی خوش بین باشیم، بعد از مدتی مجبور میشوی که مواظب حرفها یا رفتارهایت با دیگران باشی. به نظر من رابطه تا زمانی زیباست که آدم خود واقعیاش باشد، همینکه به این قسمت نزدیک شد که « باید برای ماندن در رابطه، سیاست بخرج دهی»، باید فاتحه آن رابطه را بخوانی.
خب اکنون من در ارتباط با دیگران چگونهام؟ آیا من هم ناگزیر میشوم که محتاط باشم؟ من هم بعد از مدتی که میگذرد دوست دارم سیاستمدارانه رفتار کنم که در رابطه بمانم؟ آیا این سیاست، لازمهی ماندگاری رابطهست یا صرفن چیزیست که از اطرافمان میآموزیم؟
✍️بهاره عبدی
آخرین دیدگاهها