معرفی این کتاب را بر اساس سوالی که از مضمون داستان گرفتم شروع میکنم.
به راستی بعد از مرگ، تکلیف زیباییهای دنیا چه میشود؟ آیا جهانی وجود دارد که در آن بتوان از هنر حفاظت کرد و داستانهای ناتمام درون آدمها را در این دنیای توامان با جنگ و تباهی به پایان رساند؟
بختیار علی، این دنیا را «شهر موسیقیدانهای سپید» مینامد. شهری که در آن هیچ زیبایی نمیمیرد، زیرا هر زیبایی که در درونمان هست، موسیقی خاص خودش را دارد و این موسیقی بعد از مرگ، بیقرار دنبال روحی جنونآمیز است که آن را به شکل هنر در آورد و در نهایت به شهر موسیقیدانهای سپید میبرد که در آنجا ابدی شود.
شهر موسیقیدانها، شهر آرزوهای دستنیافته و عشقهای سرکوبشدهیست که به یک مکان یا زمان تعلق ندارد بلکه، هرکجا که نشانی از هنر و زیبایی و داستانی ناتمام هست، در آنجا دالانی ایجاد شده و در آنجا محافظت میشود که در نهایت تمام این دالانها، به هم متصل شده به شهر لایتناهی موسیقیدانهای سپید راه پیدا میکند. شهری بینهایت که در آن مکان و زمان گم شده و به ابدیت وصل میشود و اینجاست که هنر موجب جاودانگی انسانها میشود.
در این کتاب در مییابیم هر چیز معنادار و حتا بیمعنایی، از ازل موسیقی خاص خودش را دارد هر آنکه بخواهد موسیقدان شود باید زبان دنیا را درک کند ( پرنده محزون صدایش با پرنده شاد فرق دارد) حال آنکه هر چیزی که مانع انتشار این موسیقی ناب درونی شود، فرد را به تباهی میکشاند.
یکی از موانعی که نمیگذارد جهان با ملودی زیبایش پیش رود، جنگ است. در اینجاست که مببینیم موسیقی و جنگ با هم سر سازگاری ندارند. یعنی کسی که با موسیقی درونی خودش که همان حس یکی بودن با کائنات و طبیعت است بجنگد، بیشک آن روی وحشیگریش پا به صحنه میگذارد و تا جایی پیش میرود که قصد نابودی همنوع خودش را میکند. یعنی تا زمانی که انسان به فلوت و موسیقی درونش که به طبیعت و اصل ذات انسان متصل است وصل باشد، رنجها از او دور خواهند شد و همینکه آن موسیقی درونی خود را به باد فراموشی میسپارد و از ذات و سرچشمهی ازلیش دور میشود سعی در تخریب همه چیز میکند حتی خودش!
در جایجای این کتاب حس طبیعت دوستی دیده میشود. این طبیعت دوستی چیزی جز موسیقی ازلی در دل انسان نیست. حس وصل بودن به چشمهی ازلی. حالتی مراقبهوار که روح را از بدن جدا کرده و آزاد رها به سیر در آفاق میپردازد.
در این کتاب به طبیعت، موسیقی و تا حدودی به کودکان پرداخته شده که وجه اشتراک هر سه، همان موسیقی درونی متصل به چشمهی ازل است.
در این کتاب راویها بنا به نیاز، چندین بار عوض میشوند و ما هر بار از زبان کسی روایت داستان را میخوانیم. این رمان به سبک رئالیسم جادویی نوشته شده که ترجمهی روان و شعرگونهی آن که به زبان بختیار علی بسیار نزدیک است، توسط مریوان حلبچهای انجام شده است.
_______________
معرفی کوتاه: داستان سه فلوتزن دوره گرد است که میخواهند به شهر موسیقیدانهای سپید بروند که در این راه به سبک قصههای هزار و یک شب، ماجراهایی برایشان پیش میآید.
انتخاب فلوت به عنوان ساز برجستهی این سه دورگرد، من را یاد نی مولانا انداخت. چرا که انسان چون نی، تو خالیست و این دم الهیست که آن را به صدا درمیآورد.
زمانی که این کتاب را میخوانی همزمان گویی مقالهی فلسفه، عرفان و داستان را یکجا باهم میخوانی.
______________________________
نویسندهای به نام علی شرفیار در فرودگاه قصد برگشت به زادگاهش کردستان را دارد که در این زمان فردی به نام شاهرخ شاهرخ امانتی را به او میدهد که باید آن را به دست فردی به نام جلادت کفتر برساند. جلادت مردیست که از شهر موسیقیدانها برگشته و میخواهد داستان زندگیش را علی شرفیار بنویسد.
این کتاب دارای خود به سه کتاب تقسیم میشود که در هر کدام راویها فرق میکند.
در کتاب نخست راوی علی شرفیار است که در آن از سرگذشت دو جوان موسیقیدان به نام جلادت و سرهنگ که اهل شهر موسیقیدانها هستند، میگوید. جلادت تنها بازماندهای از گروه موسیقی است که در حادثهی تصادف جان سالم بهدر میبرد. در این میان مردی به نام اسحاق که منشی صوفیگرانه و فلسفی دارد و با طبیعت و موسیقی ازلی اخت شده، دو جوان(سرهنگ و جلادت) را راهی سفری میکند که در آن به شهر موسیقیدانها ختم میسود. جلادت و سرهنگ با فلوتهایشان همراه اسحاق زرین لب سفرشان را شروع میکنند.
کتاب دوم به روایت جلادت کفتر است. با آمدن جنگ، طبیعت زیبا به دست فراموشی سپرده میشود و آن سه نفر (جلادت، سرهنگ و اسحاق) دستگیر میشوند و ما در اینجا بقیهی ماجرا را از زبان جلادت کفترمیشنویم که چگونه سربازان عراقی کاری میکنند که موسیقی را که با جانش آمیخته بود، فراموش کنند!
آنها جلادت را به شهری بینام و نشان میفرستند که در آن روسپیها زندگی میکنند. روسپیانی که هر کدام به دلیل موجهی به آن شهر آمدهاند. آن شهر غبارزده و تودرتو است. گویی تمام مکانها در آن تکراریاند. همچون آینههای تو در تویی که انتها ندارند طوری که هیچ کس نمیتواند از آن نجات پیدا کند. در شهر روسپیها با دختر زیبایی به نام دالیا و پزشکی به نام بابک سامری آشنا میشود که این دو نفر جان جلادت را نجادت داده و او را به سرزمین روسپیها میآورند.
در بخش دیگر سرگذشت دکتر بابلی را میخوانیم که به دلیل کمونیست بودنش، سربازان بعثی او را میگیرند و تمام مجسمهها و نقاشیهایش را ویران میکنند و میخواهند اعدامش کنند اما چون جان پسر کوچک سرهنگ رژیم بعث را نجات میدهد او را آزاد و به شهر روسپیها تبعید میکنند. موسا بابک در سرزمین روسپیها دالان مخفی میسازد که در نهایت به شهر بزرگ موسیقیدانها ختم میشود. او میخواهد با این کار زیباییها را نجات دهد «چرا که مراقبت از یک تابلوی نقاشی مانند مراقبت از انسان در برابر فاجعه است.» و اعتقاد دارد «هر تابلویی موجود زندهاست و در پس هر تابلویی جانی وجود دارد یک نفر نفس میکشد و از آنجا که نمیتواند به تنهایی از عهدهی فریاد های تمام قربانیان بر آید»، اینطور میشود که جلادت را به بازیش وارد میکند.
در اینجا شهر روسپیها نماد شهر پلیدیهاست. در آنجا کاری میکنند که جلادت آن موسیقی درونی و ناباش را از یاد ببرد. «باید اهریمن درونش را بیدار میکرد و و موسیقی ازلی را از یاد میبرد تا با دنیای بیرونی ترسناکش هماهنگ میشد.»
در بخش سوم میخوانیم که سامر بابلی فرمانده یک ارتش و ام فضل نمیگذارند جلادت بمیرد و او را به شهر روسپیها میآورند. و بعد آنها دالیا و بابک سامری او را از مرگ نجات میدهند.
سامر بابلی در اینجا ضد مضمون است. فردی بود که در کودکی به دلیل فطرت پاکش بوی پرتقال میداد و به وصیت پدرش که او را از جنگ بر حذر داشته بود، عمل نکرد و وقتی به بوی جنگ و خون آغشته شد آن بوی پرتقال از او دور شد تا اینکه باز به موسیقی درونیاش گوش سپرد و به فطرت نابش برگشت و تنها کاری که میتوانست بکند این بود نگذارد این موسیقی بمیرد و تنها کسی که صاحب موسیقی از شهر ناب موسیقیدانها بود، همان جلادت بود. به همین منظور و بوی پرتقال دوباره به تنش بازمیگردد. حال با توجه به اینکه از این راه برگشته داستان شکنجه کردن افراد را برای جلادت تعریف میکند و از این راز پرده برمیدارد که چگونه بهو گلولهای شلیک کرده تا او را زنده نگه دارد. در این حال جلادت درصدد انتقام برمیآید.
دالیا قبلن عاشق پسری بوده به نام باسم و حال او در جنگ گم شده. دالیا برای پیدا کردن باسم مجبور است با فرماندهان جنگ همبستر شود تا مگر نشانی از او بگیرد. آخر باری که با یک افسر هم خواب میشود او پروندههای باسم رانشان دالیا میدهد و به او میگوید این پرونده مرگ باسم هست.
جنگ تمام میشود اما با سرکشی بشر دوباره از سر گرفته میشود شهر غبار الود دوباره شکل میگیرد.
بعدها سه شخصیت راز آمیز شهناز سلیم، شاهرخ شاهرخ و مصطفی شبنم وارد داستان میشوند.
شهناز زنیست که عاشق مردی به نام شهسوار میشود و پدرش او و شهسوار را در میان پرتقال پیدا میکند و شهسوار را میکشد از آن روز به بعد، شهناز عاشق مردانی میشود که بوی پرتقال و مرگ میدهد و با آنها همبستر شده و آنها میمیرند. زنی مرموز که علاقه خاص به مرگ دارد. در اینجا عشق نماد پاکی و همان بوی پرتقال را میهد.
شاهرخ شاهرخ همان جوانی بود که فلوت را به علی شرفیار داد حال آمده و وجدان کشته شدهی موسیقی جلادت میشود و با فلوت با او حرف میزند و از او محافظت میکند.
و نفر سوم مصطفی شبنم بود کسی که هاوری قدسی را به جلادت معرفی کرد. هاوری کسی بود که میخواست نقاشی تمام شهر را بکشد اما کشته شد و این نقاشی ناکامل ماند. و این ناکامل بودنش باعث شده که تابلوهایش به شهر موسیقیدانها برود.
شهناز به دلیل بوی پرتقال، عاشق سامر بابلی میشود و اینجاست که جلادت به او حسادت میکند و دادگاهی برای سامر تشکیل میهد که در آن افرادی که از طریق بابک شکنجه شدهاند قصاصش کنند. ۱۲ نفر را لیست میکند که بعضیشان در دادگاه حضور پیدا میکنند و بعضی نه.
باغی وجود دارد که آفریدهی شاعرها و نقاشها و موسیقیدانهاست. میتوان همهی زیباییهای سرکوب شده را در آن پیدا کرد همه آنچه که انسانها را نسبت به زشتیها و زیباییها و دردها و شادیها جهان شاهد میگیرد.
مصطفی شبنم از عشقش به نیلوفر لیلا گفت. زنی که شوهر داشت اما با مصطفی همبستر شد و مصطفی تمام نقاشیهایش عکس پرتره و اندام لیلا شده بود و برایش نمایشگاهی دایر کرد. همسر لیلا این موضوع را فهمید و لیلا را کشت و از ان زمان به بعد مصطفی نقاشی نکشید و موسیقی درونش را کشت که نمیتوانست نقاشی بکشد. شبی خانمی برایش تابلوی شهر موسیقیدانها را به پاس عشق نافرجامش آورد.
در بخش دیگر ما از نگهبانان زیبایی میخوانیم نگهبانانی که وظیفهی آنها حفظ هنر است و از تونلهایی میگوید که همه به هم راه دارند و دیدگاه بختیار علی این است که آدم نمیتواند نجات دهنده تمام زیباییها باشد و همیشه بخشی از ان تلف میشود و راهی سرزمین مخفی دیگری میشود.
مصطفی آمد و به جلادت سرزمینی پنهانی در زیر زمین نشان داد که همه تو در تو بودند مثل زیرزمین بابلی، حالا بابک دکتر را پیدا کرد و از آن تابلو گفت که به مصطفی داده همه افرادی که زیبایی و هنر را نگه میدارند میگوید نگهبانان زیبایی و نام آن دالان را دالان فریادهای خفته مینامد. بعد به شاهرخ میگوید جایی برای دادگاه سامر پیدا کن شهناز میگوید جلادت را نکش، اما جلادت او میکشد.
جلادت در یک سماع خلسهوار وارد روح سامری شد دید که روحش پر از پشیمانی است و این روح راهی به جایی ندارد تا اینکه جلادت فلوت را به او داد و از خلسه به زمین برگشت.
تابلوی موسیقدانها باید به دست کسانی خاصی میرسید که هر کدام یک موسیقیدان کشته شده یا نقاشی شهید یا شاعری خفه شده در روح خود دارد.
جلادت به دست شهناز کشته میشود و کلید و نامه و تابلو سهر موسیقیدانها را به دست دوستانی میدهد که طالب هستند تا آنها هم این سفر را طی کنند این زندگی و مرگ در این سرزمین حالت چرخ وار ادامه مییابد.
✍️بهاره عبدی
آخرین دیدگاهها