سالها میگذشت و هر کاری میکرد نمیتوانست فراموشش کند. هر روز خاطراتی از جلوی چشمانش رد میشدند و او را دیوانهوار دلتنگ میکردند؛ طوری که بیقراری امانش را میبرید.
دیگر طاقتش طاق شده بود. باید کاری میکرد. باید فراموشش میکرد. تصمیم گرفت مغزش را بشوید تا خاطرات کهنه، دست از سرش بردارند.
سرش را زیر شیر آب گرفت. شیر را باز کرد….اما انگار خاطرات، مغزش را ول نمیکردند. اینبار فشار آب را زیاد کرد، خاطرات کنده نمیشدند،
فشار را بیشتر کرد، کنده نمیشدند
بیشتر و بیشتر، کنده نمیشدند
کنده نمیشدند
نمیشدند
و اینبار مغزش بود که با خاطرات چسپیده به آن، زیر آب سردِ پرفشار، تکه تکه داخل کفشور حمام میافتاد!
✍️بهاره عبدی
آخرین دیدگاهها