خواب دیدم که روی دیوار بلندی به پهنای یک موزائیک ایستادهام. روی آن دیوار، درختچهای با شکوفههای نارنجی رنگ روئیده بود. از بالا به دشت پایین دیوار که نگاه میکردی ارتفاع دیوار قشنگ مشخص بود. میخواستم که چند تا از شکوفههای درختچه را بچیم. نمیدانم برای چه میخواستمشان، حس میکنم میخواستم ازشان عکس بگیرم یا میخواستم بگذارمشان لای دفترم. چیدن شکوفهها از درختچه، به ظاهر ساده بود اما وقتی دست بردم که بچینمشان، دستانم به شکوفهها نمیرسید. انگار که آنها خیلی بلند باشن یا نه من قدم کوتاه بود. هر کاری میکردم فقط چند پر از گلبرگهایشان لای انگشتانم میآمد و هر چه زور میزدم نمیتوانستم کل گل را با کلاهکش بگیرم. فکر کنم از خیر کندنشان گذشتم.
در این میان دوستم سحر، وارد قسمت دیگر خوابم شد. من رفتم توی فضایی دیگر. انگار یک حیاط بود. حیاطی مربعی و کوچک که دیوارهایش بلندتر از حد معمول بودند و کمی زنگزده! ما روی چیزی شبیه سکوی بلند، توی همان حیاط ایستاده بودیم. انگار درختی کنارمان بود. تنهی درخت مشخص نبود تنها برگهایش را میدیدم. سحر شروع کرد از رب اناری گفت که درست کرده بود. گفت: «ببین هانا من یه رب اناری درست کردم که توش عدس، ماش ریختم، خیلی خوب دراومده». داشتم به این فکر میکردم مگر میشود ماش و عدس را توی رب انار ریخت؟ آنوقت رنگش سیاه نمیشود، مزهاش عوض نمیشود؟! اما باز گفتم سحر خوش سلیقهاست و میداند چه میگوید. حتمن دستورش را از اینترنت گرفته. آخر قبلترها چند باری در واقعیت برایم از طرز تهیهی غذاهایی که از اینترنت گرفته بود گفته بود. گفتم چه عالی. حس میکردم این عالی را از آن جهت گفتم که به او امیدی داده باشم اما بعد با خود گفتم نکند منظور من را از عالی اینطور برداشت کند که « ای سحر مقداری از رب انارت را هم به من بده» پس سریع گفتم اتفاقن مادرم هم رب انار درست کرده. در این میان زنگ در به صدا درآمد.
یادم میآید کسی در را باز نکرد، در خودش باز شد. دیدم آدم قد کوتاهی با کلاه حصیری بزرگ سفید رنگ وارد حیاط شد. بزرگی کلاه، نگذاشت چهرهاش را ببینم. مرد کوتاه قد بدون آنکه چیزی بگوید مثل شخصیتهای بازی کامپیوتری که انگار کوکش کرده باشند سریع به سمت ما آمد. این حالتش این را به من القا کرد که عصبانیست و میخواهد سریع برود. آنقدر جلو آمد که بدنش از زیر سکو رد شد اما حین رد شدن کلاهش به سکو گیر کرد. خیلی تلاش کردم که کلاهش را آزاد کنم و بگذارم که برود اما نشد. رویم را انداختم طرف سحر که کمک کند آن بنده خدا به راهش ادامه دهد اما ناگهان با چهرهی ترسناک سحر مواجه شدم. در آن لحظه آنقدر ترسیدم که سعی کردم پا به فرار بگذارم اما هر چه تقلا میکردم نمیشد. آنقدر فریاد زدم که در واقعیت مادرم چند بار اسمم را صدا زد که بیدار شوم. هر کاری میکردم کرختی دست و پایم نمیگذاست که بیدار شوم. میترسیدم در همان حال بمانم و سحر قورتم دهد که یک هو از خواب پریدم و سریع خدا را شکر گفتم. با خود گفتم حساب سحر را میرسم. حالا طفلی سحر از دوستان خیلی عزیز و مهربانمم هست.
✍️بهاره عبدی
4 پاسخ
خیلی عجیب بود.
گویا شاهین کلانتری هم درباره یادداشت خوابها چیزی نوشته بود.
خواب از اون جهت که منطق جایی در اتفاقاتش نداره میتونه خیلی ایدههای بکری برای نوشتن ایجاد کنه.
البته اکثر خوابها زود فراموش میشن.
شما خیلی قابل فهم مینویسید ادم نیاز نداره تمرکز زیادی داشته باشه تا نوشته شمارو متوجه بشه.
این خیلی خاص و جالبه.
بله کلن خوابها عجیب هستن. بله آقای صفری آقای کلانتری همیشه از نوشتن خواب میگن. اتفاقن نوستن خواب برام یه چالش خوبی برا نوشتنه، اینکه بیای وقایع رو دقیقن همونطوری که دیدی بنویسی، اینکه ذهنیات و حالات طرف رو بنویسی(این قسمت برای من خیلی لذت بخشه) و بیای یک دنیایی رو توصیف کنی که دراون همه چیز غیر عادی و خاصه و کسی اون رو ندیده. خلاصه که نوشتن از خواب به ظاهر سادهاس اما چالش برانگیز.
سپاس از نظرتون. 🙏🌺
داستایفسکی برای همین داستایفسکی شد که حالات روحی و روانی اشخاص رو به خوبی واکاوی کرد.
تبریک میگم اگه این توانایی رو دارید.
موفق باشید و مانا.
من در ابتدای آموختن هستم. امیدوارم روزی بتونم قدمی در جهت پیشرفتم بردارم.
سپاس از لطف همیشگیتون