دقیقن یادم میآید که سر خواندن کتاب «بیگانه» آلبر کامو، چیزی در درونم میگفت که بنویس. چرا سر این کتاب و یا چرا در آن زمان بنویسم را نمیدانستم، حتا این را نمیدانستم که چه چیزی بنویسم اما به یاد دارم بیقراری عجیبی داشتم. چیزی هولم میداد که زود باش حرفهایت روی کاغذ بیاور. نوشتم و با نوشتن هر جمله ضربان قلبم هی بالا و بالاتر میرفت. انگار چیزی در من شروع شده بود.
قبلترها هم مینوشتم، اما این حال و هوا، اینکه چیزی در درونم بجوشد و نخواهد دیگر ولم کند را نداشت. گاهی با خود فکر میکنم خوشا بهحالم که میتوانم از بوی باران بنویسم، از صدای شرشر آب، از لطافت آویشن عطری خانه، از مزهی ترش لیمو روی سفره یا از دردها، عشقها، دلتنگیها و همه و همه، بدون آنکه کسی بفهمد یا جلوی حرفهایم را بگیرد.
از نوشتن که دور میافتم، دلتنگش میشوم و برایش گریه میکنم! عین کودکی که از من زاده شده، هی مواظبش هستم تا چیزیش نشود. عین کسی که به او دلبسته باشم یا نه جزئی از من شده باشد و بخواهد تا ابد درکنارم بماند.
گاهی که تنهایی امانم را میبُرد و نمیدانم با چه کسی حرف بزنم که مبادا همهاش مواظب کلماتی باشم که بهکار میبرم، تمام حرفهایم را برایش میزنم، آزاد و رها. قضاوتم نمیکند و فردا باز منتظر میشود تا برایش حرف بزنم. میگوید «بنویس تا آرامت کنم». بله، او هم با من حرف میزند. چیزی مینویسد که نمیدانم از کجا میآیند، اینطور است که همیشه غافلگیرم میکند.
انگار خدا نوشتن را فرستاده که همدمم باشد. اصلن چه کسی میگوید خود خدا لابهلای همین کلمات قایم نشده و دارد آرام آرام دم گوشم حرف میزند و میداند چه میگویم و میدانم چه میگوید و تنها اوست که بعد این همه سال، من را بلد شده است.
✍️بهاره عبدی
2 پاسخ
این موضوع برای من عجیبتر بود شبی دیر وقت بدون محرک دو خط نوشتم. همون دو خط به من خط داد.
سلام و عرض ادب. بله خیلی عجیب بوده. انگار بهتون الهام شده. تمام کسانی که داذن جدی مینویسن یه همچین تجربههایی دارن.سپاس از نظر ارزشمندتون. 🙏🌺