داستان کوتاه شمشادها

از آسمان یخ می‌بارد. درختانِ به صف کشیده‌ی دور تا دور حیاط تالار، به خود می‌لرزند و برگ می‌‌ریزند. روی شمشاد و سبزه‌های پلاسیده‌ی پای درختانِ انبوه، کریستال‌های ریز یخ، آویزان شده. از دور، نور لوسترهای آویزان به سقف تالار، به آینه‌های سرتاسری نصب شده روی دیوارهای داخلی می‌خوردند و بازتاب آن از داخل پنجره‌های بلند و شیشه‌ای، می­گذرد و از بیرون چشم‌ها را می‌زند. صندلی‌های داخل تالار خالی شده‌اند و میز‌های چیده‌ شده از پذیرایی، به همان صورت، دست نخورده‌­اند.

صدای آژیر آمبولانس و ماشین پلیس با صدای شیهه‌ی باد و همهمه‌ی مهمانان آمیخته شده. زن و مرد و بچه‌، همه از تالار بیرون آمده‌‌اند و لباس‌های مجلسی کُردی رنگینشان، زیر تاریکی شب، سیاه می‌نمایند. مهمانان با هم پچ پچ می‌کنند و چیزی را درِ گوشِ طرف مقابلشان می‌گویند و با اشاره سر، حرف‌های هم را تایید می‌کنند‌. زنان و کودکان، ابروهایشان در هم گره خورده و با دهانی باز، یک‌ جا بندشان نمی‌شود. چند کودک پشت لباس کردی مادرانشان قایم شده‌اند و زیر چشمی صحنه را می‌نگرند. مردان با هیجان و حرکات دست، صحنه را برای هم تعریف می‌‌کنند و بخار دهانشان، نمی‌گذارد چهره‌های همدیگر را خوب ببینند. از درخت روی سرشان، ریز ریز یخ می‌چکد توی موهایشان.

پدر و مادر داماد شیون کنان به سوی آمبولانس فریاد می‌زنند، ای هاوار، ای هاوار، پسرم، پسرم. و چند زن دستان مادر را گرفته‌اند که صورتش را خونی نکند، اما نمی‌توانند او را از شیون باز دارند. آن طرف‌تر چند نفر زیر بغل پدر و مادر عروس را گرفته‌اند که بهت زده، ماشین آمبولانس را نگاه می‌کنند و در شوک هستند که چه اتفاقی افتاده. عروس بخت‌برگشته، زیر سنگینی شب، صحنه در نگاهش هضم نمی­‌شود و همانجا بر زمین می­‌افتد. چند خانم فریاد زدند، “کسی به داد عروس برسد”. همهمه‌ای به پا بود و کارکنان اورژانس مردم را تند تند کنار می‌زدند که عروس را هم به ماشین آمبولانس برسانند.

سوز سرما از لابه‌لای درختان به جمع مهمانان رخنه کرده. مهمانان به خود می‌لرزند و دستانشان را به‌ هم می‌مالند. کودکان سردشان است و به مادرانشان اصرار می‌کند که به تالار وارد شوند اما کسی یارای آن را ندارد که به تالار برگرد. همچنان صدای زجه‌ی مادر داماد، با سوزش سرد زمستان، که تا مغز استخوان می‌رفت، آمیخته شده و مهمانان را گیج کرده.

هیچکس نمی‌دانست چه شده! یوسف پسر کوچک خانواده‌ی عروس، به طور اتفاقی داماد را زیر درختانِ تیره‌ی کاجِ گوشه‌ی حیاط، دیده بود که ولو، یک دستش را رو شکم خونیش گذاشته و با اشاره‌ی آن یکی دستش، از یوسف کمک خواسته بود.

یوسف هم صحنه را که دیده بود، لکنت‌وار قضیه را برای پدرش گفته و پدر آشفته از سخنان یوسف، مهمان‌ها را صدا زده‌ بود و سریع آمبولانس را خبر کرده بودند. کارکنان اورژانس داماد و عروس را سوار آمبولانس کرده و به بیمارستان رساندند. چشمان همه، خیره به ماشین آمبولانس بود که رفت.

دو سرباز با لباس سبز و تفنگ به دست، جلوی درب ورودی حیاط و دو سرباز به همان شکل جلوی درب ورودی تالار ایستاده‌اند که ورود و خروج افراد را کنترل کنند. سربازان اجازه می‌دهند که به تالار وارد شوند. ابتدا کودکان وارد تالار می‌شوند، اما گویا که ترسیده باشند به مادرانشان چسپیده اند. خش‌خش لباس محلی زنان، که از سرما به تالار وارد می‌شوند، شیونی به پا کرده. مردان بیرون حیاط مانده‌اند. عده‌ای روی پله‌های ورودی به درب تالار نشسته‌اند و در آن هوای سرد، نگران و حیران به هم نگاه می‌‌کنند. عده‌ای ایستاده دستانشان را از سرما به هم می‌مالند و عده‌ای روی پا و دستشان می‌زنند که چه مصیبتی به بار آمد.

اعضای تیم بازرسی به محل حادثه رفته‌اند. دور تا دور محل حادثه را با نوار زرد خطر، گرفته‌ شده و دارند مدارک جمع می‌کنند.

آراس پشت شمشادها زانوهایش را بغل کرده و تمام صحنه را می‌بیند. مو به مو. پشت شمشاد‌ها سرد است، خیلی سرد. زانو‌های نزارش داخل شلوارهای گشاد کردی یخ‌زده‌. سرما از شال کمرش رد شده و به استخوان‌های مهره‌ی کمرش رسیده. هرچه‌ هاااا می‌کند انگار دستانش گرم نمی‌شود. رگ آبی دستانش بالا آمده و تا روی ساعد استخوانیش، کشیده شده. اشک در چشمانش یخ‌ زده.

یاد کاوان افتاده‌. همه‌اش با خودش حرف می‌زند دوباره کجا رفتی، ها دوباره کجا رفتی؟

چرا همیشه تنهایم می‌گذاری کاوان؟ یادت می‌آید کاوان گیان، من و تو از بچگی با هم بزرگ شدیم. با هم در کوچه‌های کاهگلی روستا با چند تا خرت و پرت، دست‌فروشی‌ می‌کردیم و با آن سر کچلمان، داد می‌زدیم «ورده‌واله ورد واله» از این کوچه به آن کوچه. یادت آمد؟! همه به سر کچلمان می‌خندیدند، اما من و تو عین خیالمان نبود. چه خوش بود. بهترین تفریحمان آن بود که با پول وردواله‌فروشی، می‌رفتیم پیش کاک احمد و یک دل سیر، جگر بر بدن می‌زدیم و نوشابه‌ی مشکی را رویش هورت می‌کشیدیم.

چه روز‌هایی بود کاوان. همه بچه‌های محله به ما حسودیشان می‌شد. حتی سر اینکه یکی از بچه‌های لات محله، تو را زده بود با او درگیر شدم. یادت آمد که را می‌گویم؟ میثم گامبو را می‌گویم که چند سال از ما بزرگ بود. همان لحظه که زدت، دماغش را شکستم و کلی از دستش کتک خوردم؛ اما کاوان گیان عین خیالم نبود به ولا قسم تو جای برادر نداشته‌ام بودی. اصلن بعد از زلزله و مرگ پدر و مادرم زیر خانه‌های کاهگلی، تو همه کَسم شدی تو هم من را دوست داشتی. نه؟! می‌دانم دوست داشتی به قربانت بروم.

درست یادم می‌آید موهای سرت را پیش میثم گامبو گرو گذاشتی که، اگر من در ورق‌بازی  با میثم ببازم، موهای ظریفت را بزند. از بدشانسی‌‌ات باختم و میثم گامبو با ولع و خنده‌ی نکره‌اش موهایت را زد و پرهای خرمایی زیر پایت هی می‌افتادند و می‌افتادند. ای بر پدرش لعنت. البته کاوان گیان، من هم طاقت نیاوردم و خودم را زیر دستان آن غول گذاشتم که هردویمان کچل شویم. اصلن موهای من به درد کچل شدن می‌خوردند. موهایم خرمن سوخته‌ و وزم را یادت می‌آید؟ اما موهای تو حیف بود حیف. خرمایی و لَخت. می‌بینی کاوان گیان، هوا خیلی سرد شده. هر کاری می‌کنم بیشتر از این دهانم باز نمی‌شود که حرفم را واضح بزنم. چرا بزرگ شدیم هاا!؟ چرا؟!

ای کاش نمی‌شدیم. بزرگ شدن تاوان دارد. بزرگ که شدیم نامرد شدی. تو درس و مشقت خوب بود اما من هیچی توی کله‌ی صاحب مرده‌ام نمی‌رفت. دوره‌ی دبستان را با هم گذراندیم اما برای ادامه تحصیل و دانشگاه تو به شهر رفتی. نامرد تو زرنگ بودی و من بدون تو سختم بود کاری کنم. گفتم نرو کاوان، تنها می‌مانم، تنهایی فقط برای خدا خوب است، اما به حرفم گوش ندادی. کتاب و تحصیل گیجت کرده‌ بود، ولت نمی‌کرد و رفتی و من را بی‌کس کردی.

بعد آن سال‌ها که به ده برگشتی، خوشحال شدم و گفتم حتمن سر عقل آماده و از من یادی کرده. تو شاغل شده بودی توی شهر. بدم می‌آمد ازت. نمی‌دانم چرا؟ ناحق می‌گفتم اما، من از تو کینه به دل گرفته بودم. می‌دانستم ناحق هم است. تو زندگی خودت را داشتی، چرا باید به پای من می‌سوختی؟ اما من نمی‌توانستم قبول کنم، مثل چیزی که حقیقتش را بدانی و باز نتوانی به خودت بقبولانی.

باور کن بعد آن سال‌ها چهره‌ی معصوم و شیرینت را باز امروز دیدم. همین امروز که دست روژین را گرفته بودی توی حیاط. قبلن شنیده بودم که روژین را دوست داری اما باور نکردم. روژین را چرا بردی کاوان!؟ او که دختر عموی من بود، دوستم داشت. رووووژین نگفت دوستت دارم، اما می‌دانسم داشت.

امروز که با روژین دیدمت، داشت چشمانم کور می‌شد. نمی‌توانستم نگاهت کنم. چرا فکر می‌کنی تمام چیز‌های خوب باید برای تو باشند؟ جمال، تحصیل، خانواده، حتی روژین!؟

مگر من از تو چه کم داشتم. مگر ما باهم بزرگ نشدیم در یک روستا در یک محله!؟ چهار سال دانشگاهت، دیگر تو را ندیدم. چرا نیامدی از این خسته دل تنها خبری بگیری؟ تو که می‌دانستی تنهایم. کِسی را ندارم.

همه‌ی این‌ها را به تو گفتم. درختان هم شاهدن. تو، مستقیم توی رویم وایسادی و انکار کردی که نه روژین هرگز تو را دوست نداشته. گفتی از روژین پرسیده‌ام که مبادا دلش باتو باشد؛ اما، هم تو، هم روژین دروغ می‌گوید. هر دویتان بی‌وجدانیت. آه.ه.ه.ه. کاوان. به خدای آن ستاره‌های بی فروغ بالای سرم هنوز  هم دوستت دارم برادرم.

وای خدای من دندان‌هایم دارد به هم می‌خورند. دیگر نمی‌توانم دهانم را باز کنم و حرف بزنم. سرد است. شمشادها دارند به خود می‌لرزند و قندیل‌ها‌ی آویزان روی برگ درختان، برسرم آوار شده‌اند. نمی‌توانم تاب بیاورم این کابوس لعنتی را. همه جا را مامور گذاشته‌اند نمی‌شود گریخت. گریختن به کجا؟! بعد از این چگونه توی روی روژین نگاه کنم؟!

من بهترین دوستم را کشتم. برادرم را. این همه کینه و نفرت این‌ همه حسرت و حسادت من را، مگر خاک آرام کند. خاکی سرد به سردی زندگی‌ زیسته‌ام. وای که تمام تنم یخ زده. نوک پاهایم لمس شده‌اند. مادر پتو را رویم بکش. سردم است. سررررررد.

مردی چهارشانه با سبیل کلفت مشکی روی پله‌ها، گوشی به دست، سکوت یخ‌زده حیاط را شکست. فریاد زد  خدا راشکر، خدا را شکر. داماد به هوش آمده‌. به هوش آمده. زن‌ها و بچه‌های داخل تالار جیغ‌زنان به سوی درب تالار هجوم آوردند و لباس‌ کردیشان سروری در تالار پیچاند.

سربازان دم در سعی داشتند مهمان‌ها را کنترل کنند. همه سراسیمه منتطر ادامه حرفای آن مرد شدند. مرد ادامه داد که همین الان از بیمارستان زنگ زدند که کبد کاوان جراحت برداشته، اما خدا راشکر به موقع به دادش رسیده‌اند. کاوان زنده است. کاوان گیان زنده‌است. صدای خدا را شکر از داخل و خارج تالار سرما و یخ فضا را شکست. آهنگ‌های کردی نواخته‌‌ شد و همه در حیاط و داخل تالار شروع کردند به رقصیدن و پایکوبی.

فردای آن روز کاوان به هوش آمد اما هرگز نگفت چه کسی شیشه‌ی شکسته را در شکمش فرو کرده.

بعد پیگیری‌های گروه تجسس، تن بی‌جان آراس را که در خونی غلیظ و سیاه، غرق شده بود، با شیشه‌ای شکسته، از پشت شمشاد‌ها پیدا کردند.

 

پایان

 

 

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

8 پاسخ

  1. چه داستان کوتاه زیبایی. توصیفات کوتاه و دلپذیر بود و داستان عجیبی بود.
    ترکیب احساس نفرت و عشق، این تعارض عجیب رو خیلی خوب در قالب یک داستان بیان کردید.
    موفق باشید.

    1. سلام خدمت شما جناب صفری گرامی.
      خوشحالم که خوندید. بسیار لطف دارید شما.🙏
      داستانی بود که هیچ کدوم از صحنه‌هاشو فکر نکردم. فقط نوشتم و پیش رفتم. 🌺

  2. چه بداهه‌ی زیبایی. به راستی که خوب نوشتید. اسامی کردی چه زیبا هستند: روژین، آراس و کاوان. چقدر توصیف صحنه‌ها درست و دقیقند.کاش از کلماتی استفاده می‌کردید که مجبور نباشید از اعراب استفاده کنید. و البته چند غلط تایپی. اگر این‌ها را نادیده بگیریم همه چیز عالی است.

    1. سلام جناب طاهری گرامی. سپاس از دقت نظرتون. حتمن بازبینی می‌کنم. بله اسم‌های قشنگی در زبان کردی هستن. بازم ممنونم از لطفتون. 🙏🌺

    1. درود جناب صفری گرامی.🌺
      بسیار سپاسگزارم که می‌خونید. من هم مطالب مفید شما رو می‌خونم و بسیار عالی هستند. اما جایی برای نظر دادن پیدا نکردم!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *