پدر جان، نام و نامخانوادگی؟ از پشت شیشه دو حرف از اسمش را گفت و بقیه را انگار میخورد. دوباره نامش را پرسیدم، همان را گفت.
گفتم حتمن زبانش گیر دارد یا نه شاید آلزایمر گرفته. به جیبش اشاره کرد.
چه چیزی را داخل جیبش گذاشته؟ از روی صندلیام بلند شدم و آمدم اینور شیشه. جیبش را گشتم. دستهایش میلرزید، آنها را عین مجرمی بالا برد و به روبهرو زل زد. هیچ نمیگفت. کاغذی از داخل جیبش پیدا کردم «من گم شدهام من را پیدا کنید و به من برگردانید». یعنی چه؟ او را روی صندلی کناریش نشاندم. با اشاره دست پرسیدم که چند سال دارد؟
«هشتاد و چهار سال و شش ماه و دو روز». اعدادی را که گفت، به سنش میآمد، اما چطور آنقدر دقیق؟ اصلا آیا دقیق بود یا نه چون ماه و روزش را گفت، اینطور بهنظرم آمد؟
پدر جان چند فرزند دارید؟ میدانی اینجا کجاست؟ «چهار فرزند دارم، هر چهار فرزندم پسر هستند. من در این شهر تنها زندگی میکنم. آنها سر زندگی خودشان هستند.»
سوال دوم رو را جواب نداد. سوالم را تکرار کردم. میدانی اینجا کجاست؟ طوری نگاهم کرد که خب معلوم است که اینجا کجاست و جواب نداد.
رفتم پشت شیشه بانک. با اکراه اینبار طوری دیگری سؤالم را پرسیدم. اینجا چه میکنی؟
بلند شد و نزذیک شیشهی نیمدایرهای آمد. سرش را از توی شیشه آورد تو.
« آمدهام تمام پولی را که در حساب بانکیام دارم یکجا بردارم.»
مگر میدانی چقدر توی حسابت داری؟ پوزخندی زد و گفت، بیست میلیون و سیصد و چهل و پنج هزار و بیست تومن. خدایا، بازهم این اعداد را از کجا آورده بود؟
کارت همراهت هست؟ نه.
رفت رو روی صندلیش نشست. کتش از صندلی آویزان شد. دستانش را داخل جیبشهایش گذاشت و به من زل زد. گردنم را از نیمدایرهای شیشه بیرون بردم. ترسیدم باز اسمش را بپرسم و این بار شاکی شود. حاجی بیزحمت کارت ملی چیزی همراهت نیست؟
کارتملیش را از جیب پیراهنش درآورد و دستم داد. سریع به دنبال نامش گشتم اما برخلاف دیگر کارتها نام و نام خانوادگی روی آن نوشته نشده بود! مگر میشود؟ شماره ملیاش را در سیستم وارد کردم، نامش را باز چک کردم، اما با کمال تعجب دیدم که جلوی نامش هیچ نوشته نشده! یعنی نوشتهشده اما دو حرف اول اولش مشخص است و بقیه نامش به حالت نقطهچین درآمده. حساب بانکیاش دقیقان همان بیست میلیون و سیصد و چهل و پنج هزارو بیست تومن بود.
آهان. سنش! دنبال سنش گشتم که ببینم آیا آن را هم درست گفته؟ بله هشتاد و چهار سال و شش ماه دو روز. چطور که کسی تمام حساب و اعدادها را آنقدر دقیق بلد است اما نامش را نمیداند؟! پشت شیشه نگاهم میکرد. نگاه یخی که تا مغز استخوان سردم شد.
خب پدر جان همه را یکجا میخواهی ببری؟
«بله»
آخر این همه پول را… نگذاشت بقیهی حرفم را بزنم. به جیبهایش اشاره کرد. گفتم بیست میلیون، چیز بیشتری از از جیبهای توست. خنده خشکی کرد و هیچ نگفت. بیست میلیون را شمردم و رفتم و داخل جیبش گذاشتم.
راست میگفت همهی پول توی جیبش جا شد. بدون آنکه کتش ذرهای شکم بدهد. سرش را پایین انداخت و بدون خداحافظی رفت.
سریع پشت سیستم نشستم و بار دیگر سعی کردم که نامش را پیدا کنم. خدای من تمام حروف نامش به حالت نقطه چین درآمد بود! چشمم به کارت ملیاش افتاد. ای داد. جایش گذاشته. به دنبالش تا دم در بانک رفتم اما رفته بود. دست چپم هنوز مشت بود. یادم رفته بود که کاغذش در دستم جا مانده، «من گم شدهام….». به آسمان نگاه کردم از درخت پاییزی چند برگ زرد افتادند روی کفشهایم.
✍️بهاره عبدی
10 پاسخ
بهاره جان چه داستان قشنگ و زیبایی بود. خلاقیتت فوق العاده بود
ممنونم لیلای عزیز. چقدر خوشحالم که خوندید و مورد پسندتون بوده. ❤️🙏🤩
ممنونم لیلای عزیز. چه خوب که دوست داشتید. 🥰❤️
بهبه چه داستان عمیقی. یاد داستان کوتاه آینه از دولت آبادی افتادم.
نوشتههاتون روز به روز قویتر و زیباتر میشه.
داستان آینه رونخوندم و مشتاق شدم بخونم.خیلی ممنونم از اینکه میخونید و نظر ارزشمندتون رو برام مینویسید. بسیار سپاسگزارم. 🙏🌸
جناب صفری، من داستان آینه رو خوندم. خیلی برام جالب بود که یه جاهایش واقعن شباهت داشت! واقعن من این داستان رو نخونده بودم و حتی نشنیده بودم. خیلی ممنون که این داستان رو به من معرفی کردید و من خوندم. 🙏
میبینید خانوم عبدی؟ شما با مدام نوشتن کم کم دارید شبیه نویسندههای بزرگ مینویسید.
شما واقعن لطف دارید. ممنونم ازتون. البته راه خیلی طولانی در پیش دارم، اما به قول شما همینکه شبیه انگیزهی خوپی برای ادامه دادنه. از شما بابت این انگیزه سپاسگزارم.🙏🙏🙏
خانم عبدی عزیز نیمی از داستانک زیبای شما رو توی اینستاگرام خوندم. در جایی از ذهنم یادداشت کردم تا سر فرصت ادامهاش رو اینجا بخونم. خیلی خوب صحنه را در ذهنم مجسم کردم از بس اون رو درست به تصویر کشیده بودید. بسیار دلچسب و زیبا بود.
سلام جناب طاهری گرامی.🌺 بسیار خوشحالم که خوندید این باعث افتخار بنده هست.
ممنونم از لطفی که به بنده داشتید. 🙏🌷