دلم پوست میاندارد
لایهبهلایه
خوشیها را از تن درمیآورد
و نازک میشود برای ترکیدن
نگو افسردهام، که نیستم
انسان و افسردگی!؟
من مجاب میشوم که پوست بیاندازم
چه هستم من!؟
نیستیام میان این همه بودن
میان این همه بینهایت
خلأ هستم که حس میکند خود را میان کهکشانی ژرف
و از دور کسی نمیبیند او را
من سکوتیم محض
میان این همه واژه
واژهایم تلخ که از دل ادبیات میزایم
اینها همه بس است برای نبودنم
چه کسی میگوید من هستم!؟
آه ای چشمان بیگناهم،
اعضا و جوارح ساکت ماندهاند
دست بسته
و تو باید ببینی و دم نزنی
آه ای چشمان بیگناهم
ببندید خودتان را
پوست میاندازم به آرامی
من گاهی دلم پوست میاندازد!
✍️بهاره عبدی
آخرین دیدگاهها