داستانک «فراموشی»

دلش می‌خواست فراموش نشود. دلهره‌ی فراموشی نمی‌گذاشت دمی آسوده بنشیند.

نامش را روی کاغذ، خاک، سنگ و یا هر چیزی که دم دستش بود حک می‌کرد که نامش را جاودانه نگه‌دارد؛ اما باد، کاغذها را با خود می‌‌بُرد، باران، خاک را می‌شست، آب، سنگ‌ها را می‌سایید و آتش همه چیز را می‌سوزاند و او برای همیشه از یاد می‌رفت!

✍️بهاره عبدی

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *