انگار روی سرم ایستاده است و هر کجا که میگویم: «آهان! پس که اینطور، فهمیدم، دیگر تکرار نمیشود» میکوبد فرق سرم که چه چیزی را فهمیدی؟ بیا این را هم تجربه کن. تو تا زندهای هیچ چیز را نمیفهمی و تا آن موقع باید مدام تجربه کنی. دنیا را میگویم. خدایی حوصلهی آدم سر میرود از این همه شکستن و از نو تجربه کردن.
نمیشد خدا طوری میآفریدمان که بخشی از مغزمان، انبار تجربه بود و لازم نبود این همه آزمون و خطا کنیم؟!
میدانی، دنیا خیلی سختگیر است. حتا اگر بخواهی کوچکترین تجربه را هم کسب کنی، باید کلی تاوان پس بدهی. اصلن نگاه به سن و سال و قد و قوارهات نمیکند. حتا بوده، طرف در کهنسالی عاشق شده و بعدش هم سر به رسوایی هم داده. منظور از این حرف، تجربه عشق بود. اصلن عشق به کنار تو برو هندوانهای بخر. بعدِ ده بار تازه میفهمی که باید زده، کال، نافرم و از این دست ایرادها را نباید داشته باشد؛ تازه خودتان که بهتر میدانید، هندوانه را هم که تا باز نکنی نمیدانی تویش چه خبر است. اصلن برای همه چیز، همین است.
این را گفتم که بگویم همه چیز در این دنیا آزمون و خطاست. تجربهاست. شبیه یک بازی. بازی که اگر مرحلهای را گذراندی باید بروی مرحلهی بعد. تفاوتی که این بازی با دیگر بازیها دارد این است گاهی این بازی بد جور آزارت میدهد و مجبوری با تمام زخمها و ترکهایی که برداشتهای، باز بلند شوی و ادامه دهی و تو حتی نمیدانی تا کی باید این بازی را ادامه دهی، امروز؟ فردا؟ پس فردا و یا نه تا دم مرگ؟
نمیدام میخواهیم این همه تجربه را کجا ببریم؟ خب اگر اینطور است، باید بعد از این دنیا، دنیایی شبیه به همین دنیا باشد که تو از تجربههایت برای بهتر کردن زندگیات در این دنیای جدید استفاده کنی! خب اگر آن دنیا…
_ آه. چه میگویی، باز شروع کردی؟!
+نمیدانم.خودم هم نمیدانم چه میگویم.
_به جای این حرفها بگیر بخواب. ساعت ۳ بامداد است. فردا باید بیدار شوی و باز تجربه کنی!
✍️بهاره عبدی
آخرین دیدگاهها